جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
پادشاه و وزیر
پيرزن فقيرى بود که با پسر خود زندگى مىکرد. روزى پسر به مادر خود گفت: برو دختر پادشاه را براى من خواستگارى کن. پسر خيلى اصرار کرد و پيرزن ناچار به خواستگارى دختر پادشاه رفت. پادشاه به پيرزن گفت مردى در اين شهر است که سحر و حکمت مىداند. به پسرت بگو پيش او برود و از او سحر و حکمت بياموزد و بيايد به من هم ياد بدهد. آن وقت دخترم را به او مىدهم. پيرزن رفت و به پسر گفت. پسر به خانهٔ مرد ساحر رفت. دختر مرد ساحر تا پسر را ديد عاشقش شد. پسر به او گفت: آمدهام تا از پدرت سحر و حکمت بياموزم. دختر او را به حياط خانه برد و پذيرائى کرد. |
وسط اتاق، مرد ساحر گودالى کنده شده بود و در آن کارد و شمشير را طورى نصب کرده بودند که سرهاى آنها رو به بالا بود. نمدى هم روى دهانهٔ گودال انداخته بودند تا پيدا نباشد. هرکس روى نمد مىنشست به ته گودال مىافتاد و کاردها و شمشيرها به بدن او فرو مىرفتند و او را مىکشتند. پدر دختر به خانه آمد و وقتى فهميد پسر براى چه کارى آمده، او را روى نمد نشاند. پسر توى گودال افتاد. اما دختر قبلاً کارد و شمشيرها را برداشته بود و به جايشان چند بالش گذاشته بود. مرد ساحر به دخترش گفت: به نوکرمان بگو بيايد نعش اين پسر را بيرون بياورد و خاکش کند. بعد از خانه بيرون رفت. دختر، جوان را بيرون آورد و در سرداب پنهانش کرد. هر وقت پدرش در خانه نبود به او سحر و حکمت مىآموخت. |
پسر همه چيز را ياد گرفت. دختر به او گفت: با من ازدواج کن. پسر قبول کرد و به خانهٔ خودش رفت. به مادر خود گفت: من به شکل اسبى درمىآيم. تو مرا به بازار ببر و بفروش. ولى افسارم را نفروش. هر مبلغى که براى افسار دادند قبول نکن وگرنه ديگر مرا نخواهى ديد پسر به شکل اسبى درآمد و پيرزن او را برد و فروخت و افسار او را نگاه داشت. پيرزن به خانه آمد و پسر او هم به دنبال او. پسر به شکل شترى درآمد و پيرزن آن را برد و فروخت و افسار آن را نگاه داشت. بعد پسر به شکل قاطرى درآمد، پيرزن آن را به بازار برد تا بفروشد. مرد ساحر آنها را ديد و فهميد که اين قاطر معمولى نيست. با پيرزن وارد معامله شد و در مقابل افسار هم حاضر شد. مبلغ زيادى بدهد. پيرزن طمع کرد و افسار را فروخت. مرد ساحر قاطر را به خانه برد و به دختر خود گفت: کارد را بياور مىخواهم سر اين قاطر را ببرم. دختر کارد را پنهان کرد و گفت کارد نيست. |
مرد ساحر، شمشير خواست، تير خواست، دختر باز همان جواب را داد. مرد خودش رفت دنبال کارد بگردد. دختر افسار قاطر را باز کرد و انداخت روى بام. افسار به يک کبوتر تبديل شد و پريد. مرد آمد، کبوتر را ديد و تبديل به يک شاهين شد و به دنبال کبوتر پرواز کرد. کوبتر رفت به طرف قصر پادشاه آنجا تبديل به دسته گل سرخى شد و خود را در يکى از اتاقها انداخت. پادشاه دستهگل را ديد و برداشت. ساحر به شکل درويش درآمد و وارد قصر شد و به پادشاه اصرار کرد که آن دستهگل را به او بدهد. پادشاه از اصرار درويش عصبانى شد و دستهگل را به طرف او پرت کرد. دستهگل به مشتى ارزن تبديل شد. ساحر هم شد يک مرغ و چند جوجه و شروع کرد به خوردن ارزنها. يک دانه از ارزنها که در کفش پادشاه افتاده بود. به روباهى مبدل شد و مرغ و جوجهها را خورد. پادشاه از تعجب خشکش زده بود. ناگهان روباه مبدل به يک جوان شد و گفت: من همان هستم که از دخترت خواستگارى کردم. |
پادشاه و وزير هم سحرها را از پسر ياد گرفتند. روزى وزير و پادشاه بار يگردش به صحرا رفتند. وزير پيشنهاد کرد که هر دو به صورت آهو درآيند. پادشاه قبول کرد. هر دو شدند آهو. بعد وزير خود را به شکل شاه درآورد و رفت به قصر. |
پادشاه هفت زن داشت. وزير با شش زن هميستر شد ولى هفتمين زن پادشاه فهميد که کاسهاى زير نيمکاسه است و حاضر به همخوابگى با او نشد. وزير دنبال راه و چارهاى مىگشت که دل زن را بهدست آورد به صحرا رفت و دامى پهن کرد تا شايد با هديه کردن حيوانى که به دام مىافتد زن بر سر لطف بيايد. |
چند کبک در دام وزير افتادند. پادشاه حقيقى هم خود را به شکل کبک درآورد و در دام رفت و به کبکها گفت که خود را به مردن بزنند تا صيد آنها را از دام بيرون بيندازند. وزير آمد ديد چند تا کبک به دام افتادهاند و مردهاند. پاى آنها را گرفت و از دام بيرون انداخت فقط يکى از آنها زنده بود او را به خانه برد و در قفس گذاشت. اين کبک در حقيقت همان پادشاه بود. وزير که رفت کبک از زن پرسيد: اين مرد شوهر تو است؟ زن گفت: نه ولى نمىدانم چهکار کنم. کبک به او گفت: از او بخواه که به شکل مرغى که جوجههايش دو تا دورش را گرفتهاند درآيد، تا من هم روباه شوم و همهٔ آنها را بخورم وزير آمد. زن با ناز و عشوه وزير را فريفت. وزير به مرغ و جوجههايش تبديل شد. کبک هم روباه شد و همهٔ آنها را خورد و بعد به شکل حقيقى خود يعنى پادشاه درآمد. در اين موقع پسر هم خواستگارانى نزد پادشاه فرستاد و قول او را يادآور شد. |
پادشاه هفت روز و هفت شب جشن عروسى برپا کرد و دختر خود را به آن جوان داد. دختر پادشاه و جوان به خانه رفتند. جوان به دنبال ساحر فرستاد و او را هم به خانهٔ خود آورد. |
ـ پادشاه و وزير |
ـ افسانههاى کردى ـ ص ۳۳۷ |
ـ گردآورنده: م.ب. رودنکو |
ـ مترجم: کريم کشاورز |
ـ انتشارات آگاه چاپ ۱۳۶۵ |
(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸) |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
غزه آمریکا طالبان توماج صالحی حجاب رئیسی رهبر انقلاب سریلانکا کارگران پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت
آتش سوزی کنکور سیل هواشناسی تهران سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا قتل زنان
خودرو مسکن ارز قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا دلار بازار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو قیمت سکه سایپا
ترانه علیدوستی تلویزیون فیلم سینمای ایران مهران مدیری کتاب تئاتر شعر سینما
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل رژیم صهیونیستی جنگ غزه فلسطین حماس فرانسه اوکراین طوفان الاقصی جنگ اوکراین اتحادیه اروپا ترکیه انگلیس
پرسپولیس استقلال سردار آزمون بارسلونا بازی ژاوی فوتبال باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال تراکتور فوتسال تیم ملی فوتسال ایران
تیک تاک همراه اول بنیاد ملی نخبگان فیلترینگ ناسا وزیر ارتباطات تبلیغات اپل نخبگان
مالاریا سلامت روان کاهش وزن استرس داروخانه پیری دوش گرفتن