جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

مکر آدمیزاد


روزى بود و روزگارى...
يک روز گربه دلش گرفته بود. هواى گردش و تفريح به سرش زد از شهر بيرون رفت. رفت و رفت تا به پلنگ رسيد.
پلنگ که قبلاً فهميده بود، خاله‌اى به اسم گربه در شهر دارد، از او پرسيد:
- خاله جون چرا ضعيف و لاغر شدي؟ چرا اينقدر کوچک هستي؟...
گربه جوابش داد:
- از دست آدميزاد به اين روز سياه افتاده‌ام!
پلنگ پرسيد:
- مگر آدميزاد چه کارت مى‌کنه؟
گربه هم سر دلش واشد و شروع کرد به شکوه و شکايت که:
- 'چه بگم!... خاله جون! خدا هيچ موجود شاخ و دم ‌دارى اسير آدميزاد بى‌شاخ و دم دو پا نکنه... نمى‌دونى چه بد جونوريه اين آدميزاد... نمى‌دونى چقدر ظالم هسن! چه مکر و حيله‌اى دارن! فقط خدا اونا را مى‌شناسه و بس... نه خواب شب دارم و نه آروم روز... از بس کتکم مى‌زنن!' پلنگ که متعجب شده بود گفت:
- نکنه تقصيرکاري!... يا کاراى خلاف مى‌کني؟
گربه جواب داد:
- نه، خاله جون! دس به دلم نذار که خونه! تقصير کي! خلاف چي... اصلاً آدميزاد مردم‌آزاره...
پلنگ پرسيد:
- پس خاله چنگالتِ براى کيِ گذاشتي؟ مگه دندونت تيز نيس! با ناخنات چشماشون درآر! تا ديگه کتکت نزنن، مردم‌آزارى نکنن! عبرت بگيرن...
گربه آهى کشيد و گفت:
- نه خاله جون! تو اونا را نمى‌شناسي! دمخورشون نشدي! مگه مهلت ميدن! مگه يکى و دو تا هسن... يه آدميزادى ميگم و يه آدميزادى مى‌شنفي! ديگه نمى‌تونى بفهمى اونا چقدر خطرناک و بى‌چشم و رو هسن! مسلمون نشنفه و کافر نبينه... واي... واي.
پلنگ گفت:
- خاله جون دلم پر درد شد! ديگه چيزى نگو. غصه هم نخور تقاص تو مى‌گيريم! و...
گربه تو حرفش پريد و گفت:
- خاله جون دستم به دومنت: نه که اين‌کار بکنى‌آ... خودتو تو خطر ننداز... هيچکه چاره بر اونا نيس... خدا تقاص بگيره، واسه همينه که شو و روز نفرينشون مى‌کنم!
ولى پلنگ قبول نکرد و جواب داد:
- نميشه! حرفات تراز عقلم نيس... به رگ غيرتم برمى‌خوره، بايد تلافى بکنم.
از آن لحظه به بعد، پلنگ به فکر انتقام بود که از آدميزاد بگيرد. گذشت، تا آنکه يک روز پلنگ مرد خارکشى را ديد که پشته‌اى از خار به دوش گرفته و به شهر مى‌رود... رفت جلو مرد خارکش و پرسيد:
- تو آدميزاد هستي؟
مرد خارکش هم تصديق کرد و گفت:
- کار و خدمتي؟
پلنگ که وقت مناسبى يافته بود، گفت:
- فقط دو کلوم باهات حرف دارم. بارت بذار زمين که راحت‌تر جوابم بدي!
مرد خارکش هم بارشِ زمين گذاشت و طناب از گردنش ورداشت و گرفت دست و گفت:
- بفرما! حرفاتِ بگو.
پلنگ پرسيد:
- راسى شما آدميزاد، چرا اينقدر بى‌انصاف و بى‌مروت هسين که خاله منو غريب گير آوردين و اذيتش مى‌کنين!
خارکش پرسيد:
- خاله‌ت کيه؟
پلنگ جواب داد:
- گربه...
خارکش گفت:
- بله... مى‌زنيمش... مى‌زنيمش که چشمش کور بشه و ديگه گوشت مردمِ از مطبخ ندزده! مى‌زنيمش تا دنده‌اش نرم بشه و جوجه‌هامونِ لت و پاره نکنه، مى‌زنيمش تا پاش چلاق بشه و نتونه بره روغن بخوره! مى‌زنيمش تا دندوناش خرد بشه و خيک‌هامونِ باهاش پار نکنه... بله... به خاله ورپريده و نَحست بگو تا دزدى نکنه، تا ما ديگه کارى به کارش نداشته باشيم!
پلنگ ناراحت شد، جواب داد:
- اينا به من مربوط نيس، شما آدميزاد جز بُهتون و پشت هم‌اندازى کارى ندارين، من مى‌خوام تقاص بگيرم! اول به درستي... نشد به زور!
خارکش پرسيد:
- چطور تقاص مى‌گيري؟
پلنگ گفت:
- با هم کشتى مى‌گيريم.
مرد خارکش جواب داد:
- حرفى ندارم. حاضرم باهات کشتى بگيرم ولى مى‌دونى که من رفتم کوه خار کندن! زورمِ تو خونه جا گذاشتم... بذار برم شهر زورمِ وردام و بيام!
پلنگ قبول کرد و گفت:
- باشه... زودتر برو! منم همين‌جا مى‌مونم تا تو بيائي!
خارکش پوزخندى زد و جواب داد:
- نه بابا اينطور معامله‌اى اهلش نيستم! فکر کردى هالو گير آوردي؟... تا که پشت سرم ديدى فلنگو مى‌بندى و جيم مى‌شي! اگه راس مى‌گى بيا با اين طناب تو را به اون نخل ببندم که فکر فرار به سرت نزنه! وقتى‌که از شهر برگشتم و زورم آوردم. با هم کشتى مى‌گيريم!
پلنگ ناچار قبول و هر دو با هم به نخلستان کنار راه رفتند.
خارکش، اول پاهاى پلنگ را محکم به نخل بست و بعد هم سينه و دست و گردنش!
پلنگ که نمى‌توانست درست نفس بکشد فرياد زد:
- لامروت، خفه شدم! چرا نمى‌زارى نفس بکشم؟ خيلى سفت بستيم!
خارکش جواب داد:
- مانعى نداره! الان شل مى‌کنم!
و پا شد و رفت و اره‌اش را برداشت و چند گرز از نخل بريد و به جان پلنگ افتاد و با خارهاى گرز نخل، لاشهٔ پلنگ را خون‌آلود کرد و بالأخره کشتش.
بالا رفتيم ماس بود، قصهٔ ما راس بود!
پايين اومديم دوغ بود، قصهٔ ما دروغ بود!
- مکر آدميزاد
- افسانه‌هاى جنوب ـ ص ۳۰
- گردآورنده: فرج‌الله خداپرستى
- انتشارات پديده، چاپ اول ۱۳۴۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید