جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

قسمت چهاردهم (۴)


ما را می کهنه باید و دیرینه    وز روز ازل تا بابد سیری نه
خم از عدم و صراحی از جام وجود    کان تلخ نه و شور نه و شیرینه
٭٭٭
ما مردانیم شسته بر تنگ دره    مائیم که شیر و گرگ بر ما گذره
با فقر و صفا به هم درآمیخته‌ایم    چون درگه ارتضاع آن میش و بره
٭٭٭
ماننده‌ی زنبیل بگیر این روزه    تا روزه کند ترا به حق دریوزه
آب حیوان خنک کند دلسوزه    این روزه چو کوزه است مشکن کوزه
٭٭٭
مستم ز می عشق خراب افتاده    برخواسته دل از خور و خواب افتاده
در دریائی که پا و سر پیدا نیست    جان رفته و تن بر سر آب افتاده
٭٭٭
من میگویم که گشت بیگاه ایماه    میگوید ماه ناگهانی بیگاه
ماهی که ز خورشید اگر برگردد    در حال شود همچو شب تیره سیاه
٭٭٭
میخوردم باده بابت آشفته    خوابم بربود حال دل ناگفته
بیدار شدم ز خواب مستی دیدم    دلبر شده شمع مرده ساقی خفته
٭٭٭
میدان فراخ و مرد میدانی نه    احوال جهان چنانکه میدانی نه
ظاهرها شان به اولیا ماند لیک    در باطنشان بوی مسلمانی نه
٭٭٭
وه وه که به دیدار تو چونم تشنه    چندانکه ببینمت فزونی تشنه
من بنده‌ی آن دو لعل سیراب توام    عالم همه زانست به خونم تشنه
٭٭٭
هین نوبت صبر آمد و ماه روزه    روزی دو مگو ز کاسه و از کوزه
بر خوان فلک گردد پی دریوزه    تا پنبه‌ی جان باز رهد از غوزه
٭٭٭
هر چند در این پرده اسیرید همه    زین پرده برون روید امیرید همه
آن آب حیات خلق را می‌گوید    بر ساحل جوی ما بمیرید همه
٭٭٭
هم آینه‌ایم و هم لقائیم همه    سرمست پیالده‌ی بقائیم همه
هم دافع رنج و هم شفائیم همه    هم آب حیات و هم سقائیم همه
٭٭٭
یارب تو مرا به نفس طناز مده    با هر چه بجز تست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنه‌ی خویش    من آن توام مرا به من باز مده
٭٭٭
یارب تو یکی یار جفا کارش ده    یک دلبر بدخوی جگر خوارش ده
تا بشناسد که عاشقان درچه غمند    عشقش ده شوقش ده و بسیارش ده
٭٭٭
آمد بر من دوش مه یغمائی    گفتم که برو امشب اینجا نائی
می‌رفت و همی گفت زهی سودائی    دولت بدر آمده است و در نگشائی
٭٭٭
آن چیز که هست در سبد میدانی    از سر سبد تا بابد میدانی
هر روز بگویم به شبم یاد آید    شب نیز بگویم که تو خود هم دانی
٭٭٭
آن خوش باشد که صاحب تمییزی    بی‌آنکه بگویند و بگوید چیزی
بی‌گفت و تقاضا برسد مهمانرا    ترونده‌ی خوش ز صاحب پالیزی
٭٭٭
آن دل که به یاد خود صبورش کردی    نزدیکتر تو شد چو دورش کردی
در ساغر ما ز هر تغافل تا چند    تلخیش نماند بسکه شورش کردی
٭٭٭
آن را که نکرد ز هر سود ایساقی    آن زهر نبود می نمود ایساقی
چون بود رونده شد نبود ایساقی    میها نوشد ز بحر جود ایساقی
٭٭٭
آن رطل گران را اگر ارزان کنیی    اجزای جهان را همگی جان کنیی
ور زان لب خیره شکرافشان کنیی    که را به مثال ذره رقصان کنیی
٭٭٭
آن روز که دیوانه سر و سودائی    در سلسله‌ی دولتیان می‌آئی
امروز از آن سلسله زان محرومی    کامروز تو عاقلی و کارافزائی
٭٭٭
آن روی ترش نگر چو قندستانی    وان چشم خوشش نگر چو هندوستان
پیش قد او صف زده سروستانی    پیش کف او شکسته هر دستانی
٭٭٭
آن ظلم رسیده‌ای که دادش دادی    وانغمزده‌ای که جام شادش دادی
آن باده‌ی اولین فراموشش شد    گر باز نمی‌دهی چه یادش دادی
٭٭٭
آن میوه توئی که نادر ایامی    بتوان خوردن هزار من در خامی
بر ما مپسند هجر و دشمن کامی    کاخر به تو باز گردد این بدنامی
٭٭٭
آنی تو که در صومعه مستم داری    در کعبه نشسته بت‌پرستم داری
بر نیک و بد تو مر مرا دستی نیست    در دست توام تا بچه دستم داری
٭٭٭
آنی که بر دلشدگان دیر آئی    وانگاه چو آئی نفسی سیر آئی
گاه آهو و گه به صورت شیر آئی    هم نرم و درشت همچو شمشیر آئی
٭٭٭
آنی که به صد شفاعت و صد زاری    بر پات یکی بوسه دهم نگذاری
گر آب دهی مرا اگر آتش باری    سلطان ولایتی و فرمانداری
٭٭٭
احوال من زار حزین می‌پرسی    زین پیش مپرس اگر چنین می‌پرسی
من در غم تو دامن دل چاک زدم    وانگاه مرا بستین می‌پرسی
٭٭٭
از آب و گلی نیست بنای چو توئی    یارب که چه هاست از برای چو توئی
گر نعره زنانی تو برای چو ویی    لبیک کنانست برای چو توئی
٭٭٭
از جان بگریزم ار ز جان بگریزی    از دل بگریزم ار از آن بگریزی
تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز    تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی
٭٭٭
از چهره‌ی آفتاب مهوش گردی    وز صحبت کبریت تو آتش گردی
تو جهد کنی که ناخوشی خوش گردد    او خوش نشود ولی تو ناخوش گردی
٭٭٭
از خلق ز راه تیزهوشی نرهی    وز خود ز سر سخن‌فروشی نرهی
ز این هر دو اگر سخت نکوشی نرهی    از خلق وز خود جز به خموشی نرهی
٭٭٭
از رنج و ملال ما چه فریاد کنی    آن به که به شکر وصل را شاد کنی
از ما چه گریزی و چرا داد کنی    زان ترس که وصل را بسی یاد کنی


همچنین مشاهده کنید