جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

آدم بــــرفی زمستان ۱۰سالگی


آدم بــــرفی زمستان ۱۰سالگی
ده ساله بودیم، هر سه مان: من، هما و نازنین. توی دنیای ده سالگی مان پرازچیز های خوب بود. چیزهای خوبی که در دنیای هر ده ساله دیگری می توانستی پیدا کنی. ما سه دوست همکلاسی که یار گرمابه و گلستان بودیم، حتی بیرون از مدرسه بدون هم نبودیم.
و جالب این که در رأس این مثلث کسی نبود. هر کسی رأس مثلث خودش بود و این گونه بود که زمستان ۱۰سالگی ما فرارسید.
آن روز برفی را هرگز نمی توانم فراموش کنم؛ قرارمان را از قبل با اطلاع خانواده ها گذاشته بودیم. آن روز، روز آدم برفی بود، سر خیابان درختی ... (این اسمی بود که ما سه نفر روی این خیابان گذاشته بودیم؛ رازی از هزارها رازی که داشتیم.) چشم و دماغ و دهن با من بود که شامل دو دکمه، یک هویج و تکه ای لبو بود. دکمه های پیراهن و جاروی دسته بلند با نازنین بود و کلاه و شال گردن باهما. (بماند که نازنین بیچاره چطور توانسته بود جاروی دسته دارش را از خانه به مدرسه و از مدرسه به خیابان درختی حمل کند!) شروع کردیم، با جدیت و تلاش. احتیاجی به نیروی کمکی نداشتیم، همه چیز خوب پیش می رفت.
برای ساختن آدم برفی هر سه نفرمان در یک چیز هم عقیده بودیم و آن بزرگ بودن آن بود، طوری که هر وقت حتی از یک فرسخی! آن رد می شدیم بتوانیم ببینیمش و برایش دست تکان دهیم. بدن تنومند آدم برفی به هر جان کندنی که بود ساخته شد. سرما حتی از توی دو جفت دستکشی که دستم بود نفوذ می کرد و مغز استخوان را قلقلک می داد. سر آدم برفی را به تنهایی ساختم. برای هما و نازنین تقریباً رمقی نمانده بود.
- خوب اینم سرت کله گنده. اینم از چشمای سیاهت. چرا این طور نگام می کنی »
هما می گفت طوری با او حرف می زنی که انگار زنده است، حتی موقع حرف زدن با آدم برفی مثل همیشه سرت را پائین می اندازی. انگار باورداری زنده است.
راست می گفت باور کرده بودم که زنده است، نگاه می کند، لبخند می زند. تکه لبو هر روز کمی جمع تر می شد، هر چه هوا رو به گرمی می رفت، پرنده ها می خواندند و بوی بهار می آمد، لبخند آدم برفی محو تر می شد، ولی نگاهش همان طور زنده و دوست داشتنی بود. هر روز که با مینی بوس سرویس مدرسه از روبه رویش رد می شدیم (او را عمداً جایی ساخته بودیم که هر روز در رفت و آمدمان ببینیمش) برایش دست تکان می دادم و تا نگاهم می کرد خجالت می کشیدم و سرم را پائین می انداختم. حتی یک بار سر کلاس علوم برایش نامه ای نوشتم و از آن موشکی ساختم و وقتی از جلوش رد می شدیم جلوی پایش پرتاب کردم: «کله گنده جان، تو را به جان هر کس که دوستش داری آب نشو.»
راستی اگر آب می شد! اگر می مرد !
صبح روز جمعه بود. زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم، مادر که چای دم می کرد گفت می توانم توی حیاط بازی کنم، هوا خیلی خوب است. این جمله کافی بود تا خشکم بزند: «هوا خوب است، هوا دارد گرم ....» تا سر خیابان درختی نمی دانم چطور دویدم. حدسم درست بود، دیر رسیده بودم. جاروی کله گنده روی زمین افتاده بود. کلاه و شال گردنش گوشه ای پرت شده بود اثری از تکه لبو نبود، شاید صبحانه کلاغی شده بود. همین طور دماغ قلمی نارنجی اش! تنها دو چشم خندان روی مشتی برف به من خیره شده بود. آن قدر نگاهم کرد که چشمان خیسم را به زیر انداختم، باز هم از او خجالت می کشیدم.
امروز قرار است با دو دخترم هما و نازنین برای ساختن آدم برفی برویم. از آن دو دوست قدیمی چیز زیادی نمی دانم؛ یکی پزشک معروفی شده و آن دیگری خانه دار است. دنیای مان یکی نیست مثل دنیای خیلی از سی ساله های دیگر.
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید