شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

کودکان پارما


کودکان پارما
نمایش بزرگتر تصویر در میدان کوچک جلوی ایستگاه ژن جمعیت انبوهی گرد آمده بود. اغلبشان کارگر بودند اما آدمهای سر و وضع مرتب و خوش خوراک نیز در میان آنها کم نبود. پیشاپیش جمع اعضای انجمن شهر ایستاده بودند؛ بالای سرشان پرچم سنگین و حریر و استادانه برودری دوزی شده شهر و در کنار آن پرچمهای رنگارنگ سازمانهای کارگری در اهتزاز بود.
منگوله های زرین حاشیه ها و تارهای پرچم برق می زد، نوک چوب پرچمها می درخشید، حریر خش خش می کرد و زمزمه پستی مانند آواز زیر لبی کراز میان گروه شادمان بر می خاست.
روی پایه بلندی تندیس کلمب قرار داشت، رؤیا پروری که به خاطر عقایدش رنج برد و سرانجام چون ایمان داشت موفق شد. آن روز نیز از آن بالا به مردم نگاه می کرد و گوئی بالبان مرمرینش می گفت: تنها آنهائی که ایمان دارند موفق می شوند.
نوازنده ها شیپورهای خود را پای تندیس نهاده بودند و برنج در برابر خورشید چون طلا می درخشید. ساختمان نیمدایره ایستگاه دوبال مرمری سنگینش را گسترده بود، گوئی می خواست مردم منتظر را در آغوش گیرد. از بندر صدای نفسهای سنگین کشتیهای بخار، صدای خفه چرخش ملخی در آب، جلنک جلنک زنجیرها، سوت و فریاد شنیده می شد. اما میدان زیر خورشید سوزان آرام و داغ بود. روی ایوانها و کنار پنجره خانه ها زنان، دسته های گل در دست، ایستاده بودند و بچه ها که در لباس جمعه شان به گل می ماندند، کنارشان بودند.
همینکه ترن سوت زنان به ایستگاه رسید جمعیت به جنب و جوش افتاد و چندین کلاه مچاله شده مانند پرندگان سیاه رنگ در هوا پرواز کرد. نوازه ها شیپورها را برداشتند و چند مرد پیر موقر سرو بر خود را درست کردند و به عجله قدم پیش گذاشتند و به مردم رو کردند، دستهای خود را به چپ و راست حرکت می دادند و سخنان هیجان آور می گفتند. جمعیت به آرامی از هم جدا شد و گذرگاه وسیع کوچه مانندی درست کرد .
- اینها به استقبال که آمده اند؛
- به استقبال بچه های پارمائی!
در پارما اعتصاب کرده بودند. ارباب ها تسلیم نمی شدند و کارگران هم دیگر کارد به استخوانشان رسیده بود، این بود که بچه های خود را جمع کرده و نزد دوستانشان در ژن فرستاده بودند تا از گرسنگی نمیرند. یک دسته کودک نیمه برهنه که در آن لباسهای ژنده شبیه حیوانات عجیب پشمالو بودند از پشت ستونهای ایستگاه نمایان شدند. دست در دست هم در دسته های پنج نفری حرکت می کردند، گردآلود، ریزه و خسته بودند، صورتهایشان گرفته بود اما چشمانشان می درخشید و وقتی که نوازه ها سرود گاریبالدی را نواختند نوشخندی روی آن چهره های کوچک لاغر گرسنگی کشیده، دوید. جمعیت با فریادی کر کننده به مردان و زنان آینده خوش آمد گفت، پرچم ها در پیش آنها فرود آمد، صدای شیپورهای برنجی و این پذیرائی گرم، برای چند لحظه ای بچه ها را گیج و حیران کرد. خود را عقب کشیدند اما ناگهان قد ر است کردند، دیگر آن کودکان ضعیف نبودند، دور هم جمع شدند و از صدها گلو فریاد واحدی برخاست: Viva Italia! زنده باد ایتالیا!
جمعیت که به طرف بچه ها هجوم می آورد، رعد آسا فریاد زد: زنده باد پرمای جوان!
بچه ها فریاد کشیدند:«Evviva Garibaldi! جاوید باد گاریبالدی» و جمعیت دورشان را گرفت از همدیگر جدا کرد.
از پنجره های مهمانخانه، از بام خانه ها، دستمالها مانند پرنده های سفیدی پرپر می زد و بارانی از گل و فریادهای شاد و با روح از بالا به سر و روی جمعیت می ریخت.
هر چیز رنگ شادمانی گرفته بود، همه چیز جاندار شده بود، حتی تندیس تیره گوئی شکوفه های رنگین باز کرده است.
نسیم پرچمها را تکان می داد، کلاهها و گلها در هوا می رقصیدند، به زنی که کنارش می آمد و پسر کوچک با چشمهای درخشان را همراه داشت می گفت: می فهمی چی میگم، اگر این چیزها پا بگیرد دیگر نمی توانند از پس ما بربیایند.
بعد پیروزمندانه خندید و بار کوچکش را به هوا انداخت و فریاد زد: زنده باد پارما.کم کم مردم، که بچه ها را برداشته بودند یا به همراه می بردند، پراکنده شدند. در میدان جز گلهای پایمال شده، لفاف های شیرینی و باربران دلخوش و بالای سر آنها پیکر با شکوه مردی که دنیای جدید را کشف کرد، چیزی نماند.
و فریادهای شادی مردم که به سوی زندگی نوئی می رفتند، مانند صدای شیپورهای بزرگ در خیابانها می پیچید.

ماکسیم گورکی
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید