جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


پدر!فرزندت شبیه تو باشد یا زمانه؟


پدر!فرزندت شبیه تو باشد یا زمانه؟
در بیگانگی دو نسل چون یك طرف فعال و مسلط است و طرف دیگر منفعل و بدون عمل، فعل و انفعال‌ها به سمت شناخت متقابل نیست بلكه برای دفاع، گریز و جبران امنیت است.
پسرك عین پدرش راه می‌رفت، حركات دست‌ها و شانه‌هایش درست مثل پدرش بود. ادای او را در می‌آورد. مثل او نگاه می‌كرد، مثل او حرف می‌زد، می‌نشست، غذا می‌خورد و تقریباً همه اداهایش با او یكی بود. انگار شش سالگی پدرش بود. پدر هم تمام هوش و حواسش متوجه پسرك بود. به نظر می‌رسید هر دو آنها در جهت‌یابی‌ها، فقط همدیگر را پیدا می‌كنند. پدر آموخته‌های كار و زندگی‌اش را به فرزند می‌آموخت و پسر مثل پدر رشد می‌كرد و بزرگ می‌شد.
كم‌كم به شغل پدر علاقه نشان می‌داد. حتی رشته تحصیلی او را انتخاب می‌كرد. ضعف و قوت‌های پدر در او منعكس شده بود- یك آینه زنده متحرك- حتی از نظر صورت هم كاملاً شبیه پدرش بود. البته این شباهت آخر ربطی به موضوعی كه می‌خواهم بیان كنم ندارد، این شباهت مثالم را مبالغه‌آمیز جلوه می‌دهد ولی در هر صورت شبیه بود، انگار درست جوانی‌های پدرش بود. انگار پدر بود كه بار دیگر زندگی را دور می‌زد.
با تمام توجه و طرفداری و شباهت، این پدر و پسر هیچ رابطه خوبی با هم نداشتند. تعجب كنید! به جا است! پسر خیره خیره پدر را نگاه می‌كرد، عكاسی می‌كرد و در قاب‌های او قرار می‌گرفت. پدر خیره خیره پسرش را نقد می‌كرد و از خود ایراد می‌گرفت. این پسر كه یك‌جا خود را در قالب پدر قرار داده بود، نه رابطه خوبی با پدر داشت و نه در اصول و مبانی كار و زندگی مانند پدر عمل می‌كرد. آنها به‌طور دائم با همدیگر بحث و جدل می‌كردند.
تنش و اصطكاك بیرونی و روزمره از یك طرف و كشمكش‌های درونی از طرف دیگر هر دو آنها را خسته كرده بود. از یكدیگر خسته شده بودند ولی به‌طور دائم در محیط زندگی همدیگر قرار داشتند، در خانه و در اداره.
رابطه آنها فرصت استراحت نداشت- گیرم هم كه داشت، در فرصت‌ها به مشكلات و راه‌حل آنها فكر نمی‌كردند بلكه همه حواسشان به خواسته‌هایشان از رابطه بود- پدر، مردی منطقی، فعال، دقیق، پویا و برای پسر بسیار جذاب بود، (به‌طور ناخودآگاه) و پسر، جوانی غیرمنطقی و غیرفعال به نظر می‌رسید كه دقتش یكپارچه عمل نمی‌كرد.
او نه تنها پویا نبود بلكه بخش اعظم زندگی روزانه او را خواب زیاد و بی‌موقع تغییر شكل می‌داد. او به‌طور دائم دستخوش تأخیر بود. تأخیرهایش آرام آرام او را می‌خوردند و تحلیل می‌بردند. پدرش دلسوز و عاشق و نگران و البته شتابزده به من مراجعه كرد، به امید این كه طی جلسات مشاوره بتواند مسائل میان خود و پسرش را تا حدی برطرف كند یا لااقل بشناسد.
وقتی پدر جسته و گریخته، محتاط و بی‌احتیاط، خواسته و ناخواسته موارد و وقایع زندگی خانوادگی‌اش را تعریف می‌كرد، متوجه شدم تمام تلاش او این بوده است كه پسرش را شبیه خودش بار بیاورد، شبیه خوبی‌های خودش بار بیاورد. این ظاهراً بد نیست، نه؟ بیایید ببینیم كار از كجا عیب می‌كند. پدر، دانش ناقص و درشت بافتی از منابع و موانع درونی انسان داشت.
دانش او مثل تور درشت بافتی بود كه هنوز خیلی چیزها از تار و پود آن رد می‌شد و باقی نمی‌ماند، صید نمی‌شد، سرمایه نمی‌شد. هرچه به جزئیات بیشتری با دقت بیشتر بپردازیم، دانشمان نسبت به هر چیز ریز بافت‌تر، لطیف‌تر و ایمن‌تر می‌شود، بهتر عمل می‌كند. درشتی همان زمختی است.
پدر، زمخت عمل می‌كرد. این پدر صفات خوب و پرورش یافته قابل توجهی داشت پس چرا پسرش كه یكپارچه آینه خود او بود، تأثیری متضاد یا حداقل متفاوت از او پذیرفته بود؟
دقت كنید:
پدر می‌خواهد پسر را مانند توفیق‌های خودش بار بیاورد. پسر هم می‌خواهد توفیق‌های پدر را نصیب ببرد. پدر چه چیز نشان می‌دهد؟ پسر چه می‌بیند؟ اكنون پدر تقریباً در اوایل كار تربیت پسر، شروع به خرده‌گیری و اصلاح كرده است.
پسر بی‌نظم و بی‌توازن است و شتابزده. پدر فرمان نظم می‌دهد. دقت كنید، پدر فرمان نظم می‌دهد. پسر فرمان دادن را می‌آموزد نه نظم را. پسر شروع به فرمان دادن می‌كند و پدر قهر می‌كند، پسر قهر را می‌آموزد نه چیزی را كه منظور پدر بود. راهشان دورتر و هدفشان از دیدرس پوشیده‌تر می‌شود. پدر خودش برنامه‌ریزی می‌كند و از پسر می‌خواهد كه اجرا كند، پسر قول می‌دهد ولی نمی‌تواند، چون اجرای برنامه، درك آن برنامه را لازم دارد، حداقل، درك آن را لازم دارد صرف نظر از سایر عوامل مثل تناسب‌ها و توانایی‌ها و تبادل اشتیاق و اجبار در درون و غیره. پدر برنامه‌ریزی را نشان می‌دهد، پسر نادیده گرفته شدن خودش را تجربه می‌كند. رابطه به سمت یك‌طرفه شدن و تسلط طرف قدرتمند پیش می‌رود، بیگانگی اتفاق می‌افتد، در این بیگانگی چون یك طرف فعال و مسلط است و طرف دیگر منفعل و بدون عمل، فعل و انفعال‌ها به سمت شناخت متقابل نیست بلكه در جهت دفاع، گریز و جبران امنیت است.
دفاع، گریز و احساس ناامنی از جانب طرف ضعیف‌تر، ناتوان‌تر، بی‌تجربه‌تر، كودك یا جوان‌تر اتفاق می‌افتد، پس دنبال راه آسان می‌گردد نه راه متناسب مشكل؛ راهی كه فقط متناسب بروز عارضه است.
همه ما همین كار را می‌كنیم. اولین واكنش روانی ما در واقع روشی برای بروز علایم مشكلاتمان است نه روشی مفید راه‌حل. این مرحله بس ضروری، به‌جا و حتی زیباست اما فقط كار خودش را می‌كند نه آن كه كار را تمام كند، پس باید ادامه دهیم. برای حل مشكلاتمان عوارض را برطرف نكنیم، عامل را بشناسیم! عارضه‌ای كه در رابطه پدر و پسر داستان ما رخ داد، گریز پسر از پدر بود، مثلاً در قالب خواب زیاد. پدر شروع كرد گریز را متوقف كند. پسر را با خود می‌كشید و می‌برد.
پسر شروع كرد خود را در لایه‌های دیگری بپوشاند تا دست پدر به او نرسد، مثلاً در قالب ظاهرسازی، فعالیت‌های شخصی بدون هدف، دو دو زدن‌های تأییدطلبی و غیره. خلاصه مشكل آن‌قدر تو در تو شد كه امروز پسر جایی درون خود پنهان شده است كه حتی در دسترس خودش نیست و پدر همه جای زندگی را جست‌وجو می‌كند بلكه پیدایش كند ولی هر جا می‌رود خود را می‌یابد.
از همان ابتدا آنچه پدر به پسر نشان می‌داد محصولات یك بار به منزل رسیده بود، نه قدم‌های یك راه نرفته. پدر، رسیده به مقصد، از راهی دشوار بود كه اكنون آسان شده بود. او هنگام تعلیم، این بعد رسیده را نشان می‌داد و آسانی آن را، اكنون پسر دنبال راهی آسان می‌گردد. اكنون پسر، در ناشناخته‌ترین ابعاد روانی خود، در سنین جوانی، باز هم قول می‌دهد درست كار كند ولی باز هم فقط آنچه را كه می‌بیند عمل می‌كند و آنچه را كه نمی‌بیند، ناآگاهانه تجربه می‌كند، تجربه‌های ناخواسته بی‌هدف تلف شده كه دورشان می‌اندازد.
بنای ارتباط این پدر و پسر براساس بخش‌های قابل رؤیت زندگی بوده است، یعنی همه چیز در سطح. رابطه این دو فقط بیرونی بوده است. اما طبیعت تعلیم و تربیت بسیار بسیار به ابعاد نامرئی، غیرقابل رؤیت و درونی رابطه بستگی دارد. دقت كنید: در تعلیم و تربیت، صفات، قابل انتقال نیستند بلكه مفاهیم هستند كه انتقال پذیرند. آنچه كه در كسی به نظر می‌رسد با همان شكل بیرونی و قابل رؤیت آن قابل انتقال نیست. مثلاً فعال بودن یا منطقی بودن پدر داستان ما، در شكل یك صفت بیرونی برای فرزند قابل درك و استفاده نیست.
صفات، انتقال ناپذیرند چون شكل دارند. شكل همان فردی كه در آن قرار گرفته‌اند. صفات خوب یك شخص در قالب شخص دیگری نمی‌تواند قرار گیرد. برای آن كه یك خصلت خوب در كسی فعال بشود باید ابتدا از حالت و شكل صفت شخص دیگر خارج و بی‌شكل بشود، یعنی صفت تبدیل به مفهوم بشود. مفاهیم بی‌شكلند، چون بی‌شكلند قابل انتقال و قالب‌گیری متناسب افراد هستند.
ما می‌خواهیم صفات خوب خودمان را در فرزندانمان ایجاد كنیم حال آن كه چیزی كه شكل مشخصی گرفته است، هنگام تحمیل به قالبی دیگر، یا كم می‌آید یا زیاد، یا لق می‌شود یا خرد می‌شود ولی مفاهیم بی‌شكلند و در قالب هر كسی به تناسب شكل می‌گیرند. بی‌شكل شدن صفت و تبدیل آن به مفهوم، از طریق درك لبه‌های آزاد و قابل انعطاف هر ضرورت به دست می‌آید. ضرورت‌ها مفاهیم را گزینش می‌كنند، مفاهیم، قواعد را بنا به ضرورت تعریف می‌كنند و قواعد اختیارات را. اختیارات هم صفات افراد را شكل می‌دهند.
برای تربیت فرزندانمان لازم است اجازه دهیم آنها هر مفهوم را به شكل خودشان در آورند. ما فقط می‌توانیم راه را به كودكمان نشان دهیم ولی رفتنش با خود او است. ما فقط می‌توانیم راه رفتن را به فرزندمان بیاموزیم اما باز، رفتن و رسیدن با خود او است. حال آن كه در عمل ما می‌خواهیم به جای فرزندانمان راه برویم بی‌آن كه قواعد راه و پیمودن مسیر را به‌طور طبیعی به آنان بیاموزیم. به‌طور طبیعی هر كسی اول راه رفتن را یاد می‌گیرد و بعد جهت‌یابی را ولی ما می‌خواهیم ذهن فرزندمان برای سود بیشتر اول جهت را درست بیابد، بعد برود.
تازه آن جهت را هم خودش نیابد، ما به او نشان بدهیم، نتیجه چنین روشی چیزی شبیه به پسرك داستان ما خواهد بود. فرزندان ما از عمل می‌آموزند نه از حرف، باید اول عمل كنیم بعد عمل خود را توضیح دهیم ولی ما اول حرف می‌زنیم بعد عمل پسرمان را نقد می‌كنیم!؟ زندگی، یك فعالیت روانی است نه یك موقعیت ساختگی. ازروش غلط نتیجه درست به دست نمی‌آید.
پدر داستان ما باید نظم را عمل می‌كرد نه كه فرمان می‌داد. بله، او در محیط شغلی خود منظم بود ولی در ارتباط با پسرش بی‌نظم و آشفته بود و پسر هم همین را دید و عمل كرد.
پس پسرك سالم است، نه دارو نیاز دارد و نه درمان، بلكه شرایط سالم نیاز دارد. اگر پدر بخواهد با پسر خود در عمل منظم رفتار كند باید ترتیب طبیعی تكامل را به جا آورد؛ یعنی به جای آن كه پسرك را یكسره واكنش خود و پاسخ خود قرار دهد، به او اجازه بدهد كنش‌هایش شكل بگیرد، باید اول شناور بودن را آموخت بعد شناگر بودن را. شناور بودن همانا آرام آرام اختیارات را درك كردن است و شناگر بودن همانا اختیارات را به كار بردن است.
درباره پسرك داستان ما، مرحله بی‌نظمی كه یك كنش فردی بود، كاملاً رها شد، تنها ماند، كار نشد و تبدیل نشد ولی یكباره مرحله نظم و مسئولیت آغاز شد. این ترتیب طبیعی نبود. پسر هنگام بی‌نظمی به حال خود وانهاده بود تا سن نظم فرابرسد. هیچ كس در مرحله بی‌نظمی پسرك به او نگفت كه بی‌نظمی یعنی جهت‌یابی. همه آدم‌ها وقتی جهت درست یا مناسب را نمی‌دانند، بی‌كار و بی‌هدف در امكانات خود می‌چرخند، ‌پرسه می‌زنند، حتی آشفته‌اند تا بررسی كنند، هماهنگ و منطبق شوند و شروع به حركت منظم كنند، در مرحله جهت‌یابی، فرد از بیرون، بی‌نظم و منفعل دیده می‌شود.
همین مرحله در كودكی، مرحله بازی‌های بی‌هدف، موجب انطباق او و جذب اصول و قواعد می‌شود ولی ما بازی نكرده، برد و باخت را رقم می‌زنیم، نه كه فقط برد را از فرزند خود طلب می‌كنیم. اگر فقط از كودكانمان، از فرزندانمان نتایج را طلب كنیم، فرصت اعمال را از آنان سرقت كرده‌ایم. اگر فقط نتایج را به آنان نشان دهیم، آنان اعمال را نمی‌بینند. اعمال و روند اعمال، نامرئی هستند. كودك بینش عمیقی نسبت به زندگی ندارد، باید زندگی را نشانش داد تا ببیند.به پدر گفتم پسرتان را شبیه خودتان نكنید بلكه خودتان شبیه زندگی بشوید تا او زندگی را بیاموزد نه شما را!! پدر روزت مبارك.
مهشید سلیمانی
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید