جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

سند مخالفت امام با ترور شاه


سند مخالفت امام با ترور شاه
در آبان ۱۳۸۰ (شعبان سال ۱۴۲۲) در سفر عمره در خدمت شماری از اساتید و دوستان و برجستگان روحانی بودم. از آن جمله حضرت آیت‌الله انواری بود که با اخلاق خوش و مزاح های ملیحش جلسات را شاد و شاداب می‌کرد. خداوند شفایش دهد.
فرصت را مغتنم شمرده از ایشان خواهش کردم تا در فرصت هایی که مناسب می‌دانند، گوشه‌ای از خاطرات خود را از رویدادهای پیش از انقلاب بیان کنند. ایشان به زحمت پذیرفتند. من ضبط نداشتم اما به سرعت آنچه را که می‌فرمودند می‌نوشتم.
آیت‌الله انواری از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۵۶ به جرم مشارکت در قتل حسنعلی منصور و همراهی با گروه های مؤتلفه اسلامی در زندان بود. طبعا از این زمان طولانی خاطرات زیادی داشتند اما فرصت ما چندان نبود که بتوانیم به تفصیل وارد بحث شویم. با این حال لطف کردند و در جمع سه جلسه اجازه دادند من خدمتشان برسم و مطالبی را یادداشت کنم.
از مطالبی که ایشان در آن چند جلسه فرمودند، دفترچه‌ای فراهم آمد. مدتی قبل آن دفتر را ملاحظه کرده و احساس کردم نکات جالبی برای عرضه دارد، به خصوص که صراحت ایشان در مواردی قابل ستایش است.
مهمترین موضوعاتی که در این خاطرات به آن توجه شده است یکی ترور منصور و پیش زمینه‌های آن است. به خصوص این نکته که امام به هیچ روی اجازه ترور نخست وزیر وقت را نداد و از اساس با ترور مخالف بود. به عکس آیت‌الله میلانی اجازه ترور شاه را داده و یاران مؤتلفه که دسترسی به شاه نداشتند، منصور را ترور کردند. این به رغم آن بوده است که آیت‌الله میلانی با ترور نخست وزیر به این دلیل که بلافاصله کسی دیگر را جای او می‌گذارند، مخالف بوده است.
نیز نکات جالبی در باره آقای شهید مطهری، هاشمی رفسنجانی و نیز مطالبی درباره ربانی شیرازی و نیز رجوی دارد. همچنین خاطراتی از زندان، درسهای تفسیر آیت‌الله طالقانی و فقه آیت‌الله منتظری در زندان از نکات دیگری است که ایشان از آنها یاد کرده است.
خاطرات ارائه شده تقریبا فاقد نظم و نسق منطقی است اما تقریبا همه مطالب آن سودمند و برای شناخت برخی از موضوعات جالب است. من کوشش کردم تا نوعی ترتیب زمانی به آنها بدهم که البته در این کار کاملا توفیق نداشتم.رسول جعفریان ـ ۱۲/۱/۱۳۸۶
● یادی از مرحوم نواب صفوی و آیت‌الله خوانساری
مرحوم نواب آمد ما را ببرد داخل خودشان. من با سید هاشم حسینی كه شرح توحید صدوق و حاشیه بر شرح تجرید علامه دارد، رفیق و هم صحبت بودیم. نواب آن قدر آمد سراغ ما و حسینی را بالاخره برد. من به نواب گفتم من تو را آدم معمولی نمی‌دانم. گفت: یعنی من دیوانه‌ام؟ من گفتم: نه ولی حرف‌ها عجیب است. در نشریه‌شان هم حرف‌های بی‌پایه دیدم كه یكبار بردم همان محل دفترشان اینها را نشان دادم. خیلی شلوغ بودند. وقتی زندان بود. زمان مصدق چند بار هم دیدنش رفتم. یك مأمور می‌گفت: یك ریش قرمز مقدس برایش پول می‌آورد. كه بود، نگفت. البته وضعشان خوب نبود، قرض می‌كردند. سید هاشم حسینی یكبار به من گفت: بچه‌ها وضعشان خوب نیست، برو از شجاعی كه یك بازاری بود پول بگیر. رفتم اما شجاعی ترسید. بحث قرض بود. گفتم سید هاشم سفارش كرده، بالاخره دویست هزار تومان داد. سر موعد که رسید، سید هاشم گفت: باید پول را بدهیم. تو می‌توانی كاری بكنی. گفتم چه. گفت: بدهی سهم سادات كسی دارد. اگر آقای خوانساری قبول كند می‌شود درستش كرد. من رفتم پیش آقای خوانساری. گفتم: شما آقا سید هاشم حسینی را می‌شناسید؟
گفت: آری.
گفتم: یك چنین مسئله‌ای هست. خوانساری گفت: سیاست و آخوند؟ خوب نباید در سیاست دخالت كنند.
البته من نگفتم فدائیان. گفتم این قرض سید هاشم است كه البته آقای خوانساری می‌فهمید. كاغذی برده بودم. یك آقا نجفی آنجا بود. كاغذ را رفت داد به آقای خوانساری تا آقا بنویسد: آقا سید هاشم از اعلام است. خوانساری گرفت و آقای خوانساری گفت تجربه نشان داده، سیاست به آخوند نمی‌آید. چند مثال هم زد كه دخالت آخوند در سیاست مشكل درست كرد. بعد نوشت شما می‌توانید؛ شما می‌توانید. سهم سادات كه با من دست گردان كردید به ساداتی كه می‌شناسید بدهید. یعنی كلی نوشت كه ما البته پول را گرفتیم و به حاج محمود شجاعی دادیم. شجاعی گفت: من یقین داشتم این پول بر نمی‌گردد.
▪ امام و نامه‌ای که برای آیت‌الله حکیم نوشت
اما قصه‌ دیگری با امام داشتیم. این قبل از زندان بود. یك آقایی به نام امامی واسطه بود. از قم آمد به مسجد من. یك نامه‌ای از آقای خمینی برای من آورد. شما این نامه را برای آقایان تهران بخوانید و بعد نامه را پست كنید برای آقای حكیم. همین امامی به من گفت: آقای خمینی به من گفت: من آقای حكیم را از اوضاع و لوایح شش‌‌گانه مطلع كرده بودم. اما ایشان گفته: خبر ندارم! حالا این نامه برای ایشان است. خطاب نامه با آقای حكیم بود كه مسائلی در ایران می‌گذرد و چون شما مرجع بزرگواری هستید من می‌خواهم از مسائل داخل ایران شما را آگاه كنم. شما اقدام بفرمایید. ما پشت سر شما حركت خواهیم كرد. امام می‌خواست مسئله حل شود. نمی‌خواست خود رهبری كند. امام افزوده بود كه من مطلع شده ام كه پسر رضا خان تصمیم گرفت تا این اصل متمم قانون اساسی درباره رسمیت اسلام و مذاهب جعفری را با یك قیام و قعود از قانون اساسی حذف كند. بعد افزوده بود كه نباید بگذاریم. اگر شما محذور دارید من وظیفه خود می‌دانم كه اقدام كنم. رفتم منزل اخ الزوجه خودم آقای انصاری. آقای شیخ بهاء‌الدین محلاتی هم مهمان بود. علمای تهران هم بودند. من نامه را بردم آنجا، چون سفارش شده بود آقایان نامه را بخوانند. یكی عنوان آقای حكیم كه عظمی می‌خواهد؛ دیگری نامه تاریخ نداشت. نامه را فردای آن روز بردیم قم. امام عصبانی بود. سلام و احوالپرسی كردم. اول از امضا شروع كردم و تاریخ كه ایشان تاریخ گذاشت. وقتی صحبت عنوان آقای حكیم را مطرح كردم با عصبانیت گفت: اصل اسلام در خطر است اینها دنبال عناوین هستند. به خدا تا وقتی یك قطره خون در بدن من هست نمی گذارم پسر رضا خان این مسئله را حذف كند. بعد نامه را به وسیله كسی به نجف فرستادم. ایشان گفت: والله تا خون در رگ های من است و نفس می‌كشم نمی گذارم این كار را پسر رضا خان عمل كند. وقتی من مردم تكلیف ندارم هر كاری خواستند بكنند.شواهدی هم امام آورد كه در كتاب های درسی مسئله زردشتی گری را زیاد عنوان می‌كنند و می‌خواهند این‌ها را علم بكنند و این مقدمات كار است. آقای حكیم هم اقدام نكرد و امام خودش اقدام كرد.
▪ مخالفت امام با ترور شاه و نخست وزیر
اما راجع به منصور: آقای اسلامی در شورای مركزی مؤتلفه بود. من در شورای روحانی بودم. از طرف شورا می‌آمد. در مسئله منصور آقای صادق امانی آمد منزل ما و گفت: با اعلامیه كار درست نمی شود. این هنوز زمان اسدالله علم بود. صادق می‌گفت: علم را بكشیم. چند سؤال كردم و گفتم: چه می‌خواهی؟ گفت: از آقا بپرسید كه ما مجازیم بزنیم؟
گفتم: كسی هست كه بزند؟ گفت: آری، هستند جوان هایی كه این كار را بكنند.من گفتم: این تبعاتی دارد، دستگیری دارد، اعدامی دارد.
باز گفتم‌: كسانی هستند؟گفت: آری.
گفتم: «باعث امیدواری است» كه بعد همین جمله زمینه‌ محاكمه ما شد. آقای ید الله جلالی فر تجارت خانه داشت. به من می‌گفت:‌كی قم می‌روی؟ من می‌خواهم حاج آقا را ببینم. بعد از نماز مغرب و عشا راه افتادیم به سوی قم. او پول آورده بود. یازده شب رسیدیم. ساعت دوازده رفتیم خانه آقا. دیدم در بیرونی، خلخالی، آقا مصطفی و توسلی صحبت می‌كردند. از دیدن من تعجب كردند. گفتم‌: می‌خواهم آقا را ببینم. آقا مصطفی رفت آقا را بیدار كرد. رفتم خدمت حاج آقا كه لب تخت نشسته بود. جلالی­فر هم آمد دست حاج آقا را بوسید. آقا از ایشان پرسید چه لزومی داشت این وقت شب بیایی؟ آقای انواری هم وكیل من بود. جلالی فر گفت: بله ولی می‌خواستم خدمت شما برسم. امام هم پول را قبول نكرد و گفت: با ایشان حساب كنید كه همان جا ما این كار را كردیم. بعد حاجی رفت. عذر خواستم كه برای این كار نیامدم. بعد مسئله را طرح كردم. مؤتلفه می‌خواهند دست به اقدامات تند بزنند. می‌گویند دوره اعلامیه گذشته است، باید یك كاری كرد.
امام اوّل یك داستان تعریف كردند. فرمودند یكی از دوستان ما این جا آمد و اسلحه اش را درآورد و گذاشت جلو من و گفت: من فردا دیداری با علم دارم. اگر اجازه بدهید علم را در دفترش می‌كشم. به او گفتم: نه، ما تازه اول كارمان است. خواهند گفت اینها منطق ندارند. بگذارید اینها را به مردم بشناسانیم. باید بگوییم اینها فساد آورده‌اند و ادعای اصلاحات دارند. بگذارید بشناسانیم آرام آرام. بعد مردم تكلیف خود را می‌دانند. معین نكنید. صبح مكلف هستی بروی تهران و بگویی این كار را نكنید. این شب پنجشنبه بود. شب را به تهران برگشتیم. سر راه رفتم محل تجارت صادق امانی. خودش نبود. پرسیدم حاجی كجاست؟ گفتند رفته سركشی به چند جا بكند.در راه او را دیدم وپیغام امام را دادم و گفتم: ایشان مرا تكلیف كرده كه نكنید، به ما ضرر می‌زند. این بود تا این که اسدالله علم سقوط كرد. بعد حسنعلی منصور آمد سر كار؛ وضعیت تغییری نكرده بود. امام كارهایش را می‌كرد و مؤتلفه اعلامیه می‌داد؛ تا ماه رمضان رسید. صبحی بود كتابدار كتابخانه مجلس (آقا بهاء دایی من)به من زنگ زد: خبرداری؟ گفتم: چه؟ گفت: منصور را زدند. مگر شما خبر ندارید؟ گفتم‌: اصلا خبر ندارم. روزنامه‌ها در آمد. چند اسم بود كه از دوستان ما هستند. كم كم در آمد كه مؤتلفه این كار را كردند در شاخه نظامی. بخارائی، مرتضی نیك نژاد، صفار هرندی و صادق امانی (۳۳ یا ۳۴ ساله بود).در این وقت آقای فومنی درگذشت. تشییع مفصلی از او شد. بچه‌ها در تشییع بودند. به عسكراولادی نزدیك شدم و پرسیدم. گفت: آری بچه‌ها زدند. شب روزنامه درآمد. اسم شهاب و صادق امانی و مهدی عراقی و بخارائی بود. اینها بود. ما یك اشتباه كردیم. من زنگ زندم منزل حاج سعید امانی. سلام كردم. دیدم گرم نمی گیرد. اطلاعات آمده بود و تلفن را به اداره برده بود. و خود او را هم گذاشته بودند بالای تلفن و مأمور هم كنارش ایستاده بود. هر چه پرسیدم جواب سر بالا داد. پس فردا آمدند سراغ من. چون من اسم صادق را در تلفن گفتم. از او پرسیده بودند،‌ او هم گفته بود من هم از آقای انواری پرسیدم. ایشان از آقا پرسیده بود. ایشان ما را نهی كردند. گفته بودند: خود انواری نظرش چه بوده؟ جوری گفته بود كه گویی من موافق بوده ام. (همان كلمه «باعث امیدواری است») و فتوای قتل منصور را من داده ام. بالاخره آمدند سراغ من. آمدند منزل.
همان وقت آقای میلانی یك نامه نوشته بود و راجع به مؤتلفه بود. من وارد اتاق شدم و نامه را دادم به همسرم تا بگذارد در جیبش. آقای میلانی اصل مؤتلفه را درست كرد، بعد امام آمد و این‌ها را تأیید كرد. اگر نامه های آقای میلانی را دیده بودند برای ایشان بد می‌شد. بعد آمدند همه كتاب های بازرگان و نهضت آزادی را جمع آوری كردند. بعد ما را بردند اداره اطلاعات. (ما یك شرح حال برای آقا تهیه كرده بودیم.)
شب قبل من خواب دیده بودم كه از یك در چرخان مرا بردند یك سرسرا و وارد حیاط كریدوری كردند. دیدم از پله هایی مرا بالا بردند. از پله‌ها كه بالا رفتم خواب دیدم شلیك كردند. احساس كردم من زخمی شدم. فردا همان جا مرا بردند. یك ماه ما را نگه داشتند و بازجوئی هم نكردند. بعد بردند كمیته مشترك. احمد شهاب و رضوی هم آن جا بودند. ۲۰ روزی كمیته مشترك بودم. بعد از آن مرا به قزل قلعه، بند ۱ بردند. دیدم تعدادی از بچه های ما آن جا بودند. الته درجه دو ها. در آن جا شكنجه می‌كردند و از آنها اعتراف می‌گرفتند. یك ماه ماندیم. به ما چیزی نگفتند. آقای هاشمی را من آن جا دیدم كه البته از هم جدا بودیم. ولی در هواخوری از دور همدیگر را می‌دیدیم. هاشمی را متهم كرده بودند كه دركتك زدن به رئیس شهربانی دست داشتند. چون چیزی به شیخ غلامرضا پیشكار شریعتمدار گفته بود. او هم خبر داده بود و او را متهم كرده بودند رابط علما و انقلابیون بوده. با سیگار او را خیلی اذیت كرده بودند. در تمام این مدت گروه اول را بازجویی كرده،‌ محاكمه كرده و همه را آماده كرده بودند. و بعد همه را یك جا آوردند و ما را هم محاكمه كردند. ما را به عنوان محرك آوردند. چند روزی بودیم تا ما را خواستند. تیمساری بود. خیلی مؤدبانه صحبت می‌كرد. برای من سفارش شده بود. به من حتی یك تلنگر نزدند. بی ادبی هم نكردند. خوب بقیه همه چیز را گفته بودند. گفت: چند سؤال دارم. چایی آورد و سیگار داشتم، برایم روشن كرد. بعد شروع كرد از روابط ما با حاج صادق و جلسات و ارتباط با مؤتلفه سخن گفت. از آقای امانی گفت كه نزد شما می‌آمده و از شما پرسیده؛ چرا سراغ شما آمده است؟ می‌نوشت و بنا بود من جواب را بنویسم.گفتم نمی دانم باید از خود او بپرسید چرا سراغ من آمده. از مسجد و جلسات پرسید، گفتم. گفت: نظر شما چه بود ؟
گفتم: من نظری نداشتم. من از مرجعش سؤال كردم و ایشان نهی كردند و امانی هم نكرد (مربوط به زمان اسدالله علم بود ).از آشنایی با بخارایی و غیره پرسیدكه گفتم: آشنایی ندارم اینها در حوزه های دیگر بوده‌اند.گفت: یك جلسه دیگر داریم. جلسه بعد صادق را آوردندكه از او پرسید كه چرا از آقای انواری استسفار كردید.گفت: چون ایشان محل اعتماد مرجع من بود از ایشان پرسیدم. به صادق همان جا گفتم:آقای امانی شما از من فتوا خواستید؟ گفت نه. و تایید كرد كه نهی آقای خمینی را من به آنها ابلاغ كرده ام.
تیمسار بهزادی گفت: لازم نبود نظام را از اقدام اینها آگاه كنید؟ من گفتم: مگر من مأمور نظام بودم؟ من امین مردم هستم. اسرارخانوادگی شان را برای من می‌گفتند. دلیلی ندارد من برای كسی خبر ببرم. ما ماندیم تا بردند دا دگاه.
در این فاصله كه با بخارایی و دیگران بودیم همان جا یك جلسه تفسیر می‌گفتیم. حتی افسرها هم می‌آمدند و گوش می‌دادند. یك روز بخارایی - كه می‌دانستند اینها محكوم به اعدام بودند - آمد گفت: سؤالاتی راجع به معاد دارم؛ شبها به من وقت بدهید. گفتم: باشد. بعد از صحبت­هایی كه شد، اجمالاً گفت: من از شما ممنون هستم. آخرین جلسه پیشانی مرا بوسید. از وی سؤالاتی كردم. دوقصه گفت. یكی این كه گفت: اصلاً ما می‌خواستیم شاه را بزنیم. یك روز در روزنامه خواندم كه شاه جلسه‌ای با كامیونداران دارد. من عازم شدم ببینم می‌توانم شاه را بزنم یا نه؟ صبح رفتم یك كتاب زیر بغل گذاشتم. رفتم آن محل را دیدم، شاه هم آمد. در پنج قدمی شاه قرارگرفتم. دست زدم دیدم اسلحه را فراموش كردم، چیزی كه هیچ وقت فراموش نكرده بودم. چقدر ناراحت و پشیمان شدم. اسلحه‌ای بود كه شاه به تولیت داده بود و تولیت به هاشمی داده بود و او به بچه هاداده بود. در واقع با هدیه شاه، منصور كشته شد. گفتم: فكرنمی كنی اگر می‌زدی، او در آن موقع جنت مكان می‌شد، اما الان ماهیت اینها بهتر روشن شده است. قبول كرد.
پرسیدم: چرا حنجره منصور را زدی؟ گفت: نمی خواستم. من می‌خواستم اول شكمش رابزنم و سرش را كه پایین آورد سرش را بزنم. اما به حنجره او خورد. كسی كه به مرجع تقلید من فحاشی بكند باید به همان حنجره اش بخورد.
پرسیدم فتوا را از چه كسی گرفتی؟ گفت : رفتند با آقای فومنی تماس گرفتند، ایشان فتوا داد؟گفتم: اصلاً ایشان مجتهد نیست؛ چرا این كار را كردید؟ بخارایی گفت: آقای گلزاده غفوری هم نظر داد. اینهاشاگرد غفوری هم بودند.
[چند ماه پیش از شعبان ۱۴۲۲] آقای خامنه‌ای به من فرمودند: خبری از گلزاده بگیر، یك هدیه هم ببر. من هم رفتم. خیلی تعجب كرد. همان خانه قدیمی اش بود در قلهك. (مدتی غفوری درگیلان دماوند بود) چهار اعدامی داشته كه گل گذاشته بود. دو پسرش و.... گله هایی كرد.
گفت: مشغولم چیزی می‌نویسم. گاه از راه تألیفات زندگی می‌كنم. گفتم: آقای خامنه‌ای احوالتان را پرسیدند و مرا فرستادند؛ من پولی دادم (نزدیك یك میلیون تومان) پول را قبول نكرد و گفت: یك زندگی طلبگی دارم. خیلی لاغر شده و زندگی خیلی ساده‌ای دارد. بعد چند جلد كتابهایش را به من داد].آن موقع آقای مطهری با این كارها مخالف بود. می‌گفت: بچه هارا باید با اسلام آشنا كنیم. اینها می‌روند زندان، دوسه اشكال می‌كنند منحرف می‌شوند. مدرسی فر از مؤتلفه در زندان كمونیست شد كه تبعیدش كردند به كرمانشاه، بعد آمد قصر،آن جا رفت پیش مجاهدین و الان خارج است. بالاخره آقای مطهری محیط زندان را آلوده می‌دانست و می‌گفت: این بچه‌ها وقتی كار حاد بكنند می‌روند زندان و منحرف می‌شوند.
من واسطه نامه های خصوصی آقای میلانی و امام بودم ونامه‌ها را رد و بدل می‌كردم و خیلی هم به آقای میلانی و روحیات عرفانی و اخلاقی او اعتقاد داشتم.
▪ ملاقات با آقای میلانی راجع به مسئله اجازه برای کشتن شاه
آقایان مؤتلفه غیر از طریق بنده، از دو طریق دیگر هم سراغ آقای میلانی رفته بودند و در هر دو راه ناكام مانده بودند. من احساسم این است كه آقای میلانی به واسطه‌ها اعتماد نكرده است. بنده در ۱۴ شعبان ۴۳ مشرف شدم مشهد و رفتم خدمت آقای میلانی. رفتم نماز.
آقا سید محمد علی را دیدم. گفتم‌: كاری با حاج آقا دارم. گفتند: بیاید نماز. آن جا مجلس جشن هست متعلق به عابدزاده و بعد از جشن هم می‌رویم منزل. نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز با آقای میلانی رفتیم به طرف جشن. خیلی چراغانی مفصلی بود. رفتیم در مجلس. مسؤولان مشهد در ایوان بودند. آقای میلانی توجهی نكرد و رفت در اتاق. بعد آمدیم منزل آقای میلانی. در آن جا حاج آقا رفیع رشتی و آقای مهدی حائری بودند. نشستیم تا رفتند. یك نفر ماند. سه نفری شام خوردیم. این آخرین ملاقات ما با آقای میلانی بود. در آن جا مسئله را عنوان كردم. ایشان نگفت كسی دیگر هم آمده است. اول پرسید: بعدش كسی هست كه كشور را اداره كند؟ گفتم: هستند. گفت: شاید مقصودتان بازرگان و دوستانش هستند!
گفتم: چه اشكالی دارد؟ گفت: نه، شاه كسی دیگر را می‌گذارد. مجلس را هم منحل می‌كند. هر كاری بخواهد می‌كند، فایده‌ای ندارد.
گفتم: آقا خود شاه چطور؟ تأملی كرد و گفت: مشكلش كم‌تر از نخست وزیر است. اول سؤال كرد: هرج و مرج نمی شود؟
گفتم: نه، طرفداری ندارد. نظر داد كه با كشتن شاه موافقم اما با كشتن نخست وزیر نه. ما آمدیم به مؤتلفه گفتیم.
قصه اسلحه را گفتم. تولیت اسلحه‌ اهدایی شاه را به هاشمی داد كه او به مؤتلفه داده بود. در بازجویی‌ها همه اطلاعات. بالاخره این اسلحه پای عراقی نوشته شد. عراقی برای این كه جریان پرونده را منحرف كند،‌ گفته بود: از نواب صفوی گرفتم. حتی ناخن های عراقی را هم كشیده بودند و لو نداده بود. نواب هم شهید شده بود، دیگر نمی شد سراغ او بروند. به هر حال این جالب بود كه اسلحه‌ای با این داستان، با همان اسلحه منصور كشته می‌شود. این زمان همه شعارها علیه شاه بود. بعدها از بچه‌ها پرسیدم: چرا شاه را نكشتید؟ گفتند: ما دیدیم دستمان به شاه نمی رسد این را كشتیم.
خاطرات آیت‌الله انواری ـ ۱
به کوشش رسول جعفریان
منبع: کتابخانه تاریخ اسلام و ایران


همچنین مشاهده کنید