جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

روایت یک سرباز


روایت یک سرباز
می گویند در یكی از روزهای رژه ارتش ایران، رضاشاه از وابسته نظامی كشوری اروپایی می پرسد: به نظر شما این ارتش در جنگ مقابل یك ارتش اروپایی چقدر دوام می آورد، مخاطب پاسخ می دهد: دو روز. رضاشاه از پاسخ صریح و واقع بینانه وی رنجیده خاطر شده، چهره در هم می كشد. وابسته نظامی آهسته به اطرافیان می گوید: برای این كه اعلیحضرت ناراحت نشود، گفتم دو روز وگرنه دوساعت هم دوام نمی آورد آنهایی كه جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط قوای متفقین را به خاطر دارند، از چند واقعه مهم معمولا یاد می كنند، شكست سریع ارتش ایران در مقابل ارتش شوروی و انگلستان، بمباران شهرها و استعفای رضاشاه. گویا ارتش ایران آنقدر ضعیف بوده و یا ارتشی ها آنقدر به شخص رضاشاه بی ایمان بوده اند كه مقاومت چندانی نمی كنند و ارتش از هم می پاشد. بعضی از قدیمی ترها، به طنز و كنایه از فرار فرماندهان واحدهای رزمی ایران با چادر زنانه از مناطق جنگی خاطره تعریف می كنند و مرحوم دكتر مصدق هم در دفاعیات خود خطاب به تیمسار آزموده، برای تحقیر نظامیانی كه محاكمه اش می كنند با طنز مخصوص خود می گوید كه شما وقتی برای جنگ می روید باید تداركات داشته باشید اسلحه بردارید، آذوقه تهیه كنید، چادر بردارید كه اشاره اش به چادر معنایی دوگانه دارد كه چادر صحرایی و چادر زنانه را شامل می شود.
باری آنچه كه در آن روزها اتفاق می افتد فصلی جدید از تاریخ ایران را رقم می زند كه به طور خلاصه اینگونه قابل روایت است: سوم شهریورماه ۱۳۲۰ ارتش های شوروی و انگلیس از شمال و شرق و جنوب وارد ایران می شوند. ارتش ایران به زودی در مقابل آنها شكست می خورد و روز هشتم شهریورماه، شورای عالی نظام دستور مرخصی سربازان وظیفه را صادر می كند كه در نتیجه این عمل شتاب زده و خام دستانه، پادگان های تهران و شهرستان ها خالی از سرباز شده، دارایی های ارتش به یغما می رود و سربازان بسیاری بدون خرج راه، با وضعی ناگوار به سوی شهرها و روستاهای خویش روان می شوند. رضاشاه خشمگین از این حركت امرای ارتش، سرلشكر احمد نخجوان كفیل وزارت جنگ و سرتیپ علی ریاضی رئیس اداره مهندسی ارتش و سرپرست ركن دوم ستاد ارتش را مسبب این طرح تشخیص داده، هر دو را به همراه دیگر ژنرال هایش به كاخ سعدآباد احضار كرده، مورد ضرب و شتم قرار می دهد و پس از خلع درجه به زندان می فرستد و البته سایر امرای ارتش هم در این جلسه از رضاشاه كتك می خورند. چند روز بعد در ۲۵ شهریورماه، رضاشاه از سلطنت استعفا می دهد، پسرش به جای او بر تخت می نشیند و روز بعد دو ژنرال مضروب و زندانی، آزاد شده از آنها اعاده حیثیت می شود. در این روزها هنوز سربازانی بی پول و گرسنه در جاده های كشور سرگردانند و... درباره كلیات اتفاقات روزهای اشغال ایران از منظر سیاستمداران و تاریخ نویسان بسیار نوشته شده است، اما از دید آدم های عادی كه در دل ماجرا بوده اند كمتر گزارشی باقی مانده است. یكی از كسانی كه شرحی نسبتا مفصل از این روزها نوشته است، سیدحسن مدنی ملقب به صفاءالحق همدانی، پزشك، محقق و شاعر سبك هندی ۱۳۴۰ ۱۲۵۶ هجری شمسی است. وی در هندوستان تحصیل طب كرده، پس از بازگشت به همدان سال ها در همدان، اسدآباد و كردستان به عنوان پزشك، مامور آبله كوبی و رئیس تیمارستان كار می كند. صفاءالحق تالیفات متنوعی دارد از جمله دیوان غزلیات سبك هندی، رساله پداگوژی در تعلیم و تربیت، رساله درباره محمدبن زكریای رازی، نمكدان، سفرنامه غرب، پهلوی نامه، گلبن راز. متن حاضر بخشی از كتاب گلبن راز او است كه در سال ۱۳۲۹ شمسی نوشته است و ماجرای متلاشی شدن لشكر مریوان را در شهریورماه ۱۳۲۰ هجری شمسی، از زبان پسرش سیدنورالدین كه در آن ایام سرباز وظیفه لشكر كردستان بوده به صورتی مستند و بدون قصه پردازی شرح می دهد. این نوشته پیش از این به چاپ نرسیده است و خواندن آن برای به دست آوردن تصویری از مناسبات پنهان ارتش رضاشاهی و شرایط ارتش ایران در آستانه اشغال كشور دوم مفید است. اطلاعات متنوعی كه نویسنده می دهد و نگاه انتقادی ای كه نسبت به شرایط ایران و تجددخواهی آن دوران دارد، از نكات قابل توجه متن حاضر است.
شرح واقعه لشكر مریوان را فرزندم نورالدین كه برای خدمت وظیفه، دو سال در قسمت مریوان كردستان انواع زحمات شاقه را متحمل بود، اجمالا چنین بیان حال می كرد كه ما را مانند اسیران به طرف مریوان سوق دادند. مدت دو سال به زحمات شاقه، عنان رضا به دست قائد قضا سپردم و صاحب منصب جاهل طماع را به بندگی تن در دادم. آن صاحب منصب جوانی بود، بی تجربه و نسبت به تابین ها با كمال خصومت و غلظت رفتار می كرد و به تابین ها فحاشی و بددهانی می كرد. سایر صاحب منصبان، جز یكی دو نفر از كاملین آنها رویه شان خوب نبود، حقوق تابین را می خوردند و آنها را به فلاكت راه می بردند، اگرچه در عده ما هم جوانان پست بسیار بود و ساغرشان از باده حمق سرشار، ولی چیزی كه اسباب اكراه و تنفر بود، این بود كه اعلی و ادنی، نجیب و نانجیب را با یك چوپ می راندند و هر كس نماز می خواند، سخریه و استهزایش می كردند و هر كس روزه می گرفت، جیره اش را كه لقمه نان فطیر سیاهی بود قطع می كردند. بعضی از آنان شرب عقارشان كار بود و قرب غلامشان شعار.
اغلب شب ها بعد از نوشیدن صهبا، به لحن زابل و رقص كابل، مشغول و فارغ البال از توجه مشمول بودند. به خوردن كباب گوشت خوك راغب و ایراد گرفتن اشكال تراشیدن تابین را مراقب. گاهی از كثرت شرب، عقار و مدهوش بودند و زمانی از علت خمار كالعرض المنقوش.
بود چون شیر ولی شیر علم/ نه ازو بیم كسی را نه هراس
جلوه ها داشت و لیكن از باد/ حمله می كرد و لیكن كرباس/ اسب می تاخت ولی در شطرنج/ توپ افكندی لیكن در آس/ ساز كردی چو عدو نرد جدل/ او همی مهره فكندی در طاس
در هفته یك مرتبه آش پلاو به تابین می دادند كه نه گوشت داشت و نه روغن كافی. برنج آن پاك نشده و چلتوك از آن گرفته نشده و فضله موش آن بسیار بود. بعضی كه ملتفت می شدند، صرف نظر از خوردن این غذا كه بلا بود می كردند و سایرین كه می خوردند و شب بود چشم شان نمی دید و اغلب مریض می شدند و مبتلای شب كوری بودند. پسر حاجی اسدالله نوحه خوان می گفت: «ما یك هنگ عده بودیم كه چهار ماه بایستی خدمت كنیم، تمام مبتلای به شب كوری شدیم از آنجا تا همدان كوركورانه آمدیم. از معین پزشك درخواست مداوا می كردیم از معالجه عاجز بود و می گفت: «از تهران دوای شب كوری خواسته ایم، عنقریب دواهای عجیب و غریب خواهد رسید.»
قند و چای را كه دولت قرار داده بود، به كسی از افراد نمی دادند و محرمانه می فروختند، تا زمانی كه قشون اجنبی ما را محاصره كرد و صاحب منصبانمان را گرفت، انبارهای قند و برنج و روغن هویدا شد و به دست اجنبی تاراج شد.تا مدتی كه ماهی هفت قران و نیم نقد بایستی بدهند، هر ماه چندین بهانه و ایرادات بنی اسرائیلیه می آوردند و همگی به دستیاری همدیگر می خوردند. اگر كسی از ولایتش، پدر و مادر یا خویش و اقوامش یا برادرش، خرجی یا سوغات برای او می فرستادند، بایستی با مافوق خود از سرجوقه یا ته جوقه مناصفه كند وگرنه كارها خراب و پل آن طرف آب بود. اگر كسی مریض می شد، حسابش با كرام الكاتبین بود. یكی دو نفر معین پزشك هم داشتیم، رسیدگی به بیماران نمی كردند و اطلاعات هم نداشتند، حتی مزاج دان هم نبودند و به اندازه یهودی های همدان و پیره زال های دهات هم اطلاع و تجربه نداشتند، بی سواد بودند و رحم و نوع پرستی را جزء اباطیل دانسته، هر كس پول داشت به او دوا می دادند. دواهایشان فقط سلفات دوسود رست كرده و گنه گنه و بعضی اقراص دیگر بود كه خود معالج نمی دانست چیست و به تمام بیماران، خواه نوبه یا تب غب و یا شطرالغب یا مطبقه یا محرقه یا اسهال یا تب مواضبه یا مفاصل یا سوءالقنیه یا تب ربع یا امراض سودایی یا هر قسم بیماری های دیگر، همان دوا را می دادند و با دكتر خیالی و دوای مثالی، حال بیماران غریب بی كس معلوم است چه خواهد بود و هر كس مرد، معلوم است كه پیمانه اش پر شده و هر كس شفای غیبی شاملش شد، از بركت وجود حضرت دكتر امی بی تجربه مداوا شده.
و اگر كسی هم شكایت از بی اعتدالی ها می كرد به كردستان یا مركز، عین عریضه او را عودت می دادند و شرحی به روسا می نوشتند كه زبان آن فضول را قطع باید كرد. ویل لمن شفعانه خصمانه. كمترین مجازات شاكی خوردن تازیانه و شنیدن انواع فحش و هتاكی بود كه دیگران را عبرتی باشد و ناظرین را پندی كه من بعد كسی دیگر از این فضولی ها نكند.
وای بر احوال مشمول و سپاهی كاز عراق/ با چنین سركردگان مامور كردستان كنند/ با رجال دولت و شه كیست گوید این سخن/ زودتر تا چاره این درد بی درمان كنند
من غریب همه شب به درگاه حضرت قاضی الحاجات به مناجات و عرض حاجات و دعاها در شام و صباح خواندم و مفتاح فلاح خواستم، تیر دعایم به هدف اجابت اصابت كرد، رئیس و مافوق من عوض شد و با رئیس پدردار و مسلمانی مصادف و مالوف شدم و به او اظهار كردم كه من از خاندان بودم و در این نظام وظیفه ذلیل شده ام. پدرم مردی حكیم و به اصول مداواهای قدیم و جدید خبیر و علیم. همان بهتر كه مرا به خدمت معین پزشكی قبول نمایند كه تجربه حاصل آرم و تارك فخر بر چرخ اثیر سایم، بدبختانه مسئولم مقبول نیفتاد كه فضل و هنر ضایع است تا ننمایند.
مدتی مرا به كار تلفون خانه قشون واداشتند و زمانی به مشق بیدق. و مدتی در عمل بنایی و ساختمان مشغول بودم. تا اوایل ماه شعبان ۱۲۶۰ قمری شهریور ۱۳۲۰ شمسی كه جیش اجانب به ناگاه بر ما تاختند و تمام اردو را بیچاره ساختند و شرحی مبسوط از سوءرفتار صاحب منصبان جاهل بیان می كرد كه نسبت به مردم، خاصه بیچارگان ظلم ها روا می داشتند، الكل می خوردند و سگ ها را در آغوش می گرفتند، ایستاده ادرار می كردند و تخم عداوت و كدورت را در زمین دل ها می پاشیدند، بددهانی می كردند و در نهانی ایجاد كدورت می كردند و با چشم بد نظر به عیالات و دختران دوشیزه و ناموس مردم می كردند.
در آن صفحه به سگ پرستی معروف و به ستمگری موصوف شدند. دف را از دست درویشان قادری می گرفتند و پیروی از خرافات پادری می كردند، به هر جا ماموریت پیدا می كردند ریشه مردمان را می كندند. اعتنا به مال و جان و عصمت مردمان نمی كردند. در مساجد و معابد با كفش می رفتند و مراعات احترامات مذهب و آیین دیانت را نمی كردند، به سالیان دراز، زرها گرد كردند و سیم ها اندوختند و خانمان ها سوختند و در موقع تهاجم دشمن، تمامی را تقدیم دزدان یاغی كردند، بعضی كشته شدند و عده ای اسیر اردوهای اجانب شدند، بعضی دیگر كیف های مملو از اسكناس را كه از ده هزار تومان تا سی هزار تومان محتوی بود، تقدیم دزدان كرده، به تبدیل لباس های كهنه و پاره، سر خویش گرفتند و راه بیابان در پیش، الدهر یومان یوم لك و یوم علیك. در امثله پیشینیان است كه مادر دزدان گاهی ... و گاهی سینه زنند.
هر كه فریاد رس روز مصیبت خواهد
گو در ایام سلامت به جوانمردی كوش
یك ماه قبل از واقعه هایله، به الهام غیبی عیال و اطفال صاحب منصب نجیب خود را به سنندج كردستان صحیح و سالم برده و رسانیدم.
باری برویم بر سر بقیه داستان. عده ای كه اسیر اجنبی شدیم، خلع سلاح مان كردند و هر چه تقاضای جنگ كردیم، صاحب منصبان رشید كه نقش دیوار بودند اجازه ندادند.
عده ای هم كه از مریوان به كردستان بایستی رهسپار شویم، هر یك حامل دو قبضه تفنگ بودیم كه بایستی اسلحه دولت را ببریم كردستان و تا قریه رزاب كه هجده فرسنگ مسافت است، فقط یك نان برای رفع جوع و غذای سه شبانه روز به ما دادند. در بین راه «خیل چته» كه یاغیانی هستند كه باغبان جهل و ستم این نهال های گمراهی را غرس كرده و به خون مظلومان درین سنوات اخیر آبیاری شده اند، بر ما تاختند و اسلحه تمام جمعیت نظامی را كه آ لت معطله بودیم، پرداختند.
در منزل دیگر یك عده دیگر آمدند، لباس و كفش و كلاه ما را به غارت بردند، چیزی كه تفاوت داشت از ما كسی را نكشتند و بعضی جاها مرد و زن دهات عرض راه، ترحما نانی به ما می دادند. یك عده از ما بیچارگان خسته و مانده برهنه و گرسنه به باغ و بوستان كه می رسیدند، از فرط جوع و گرسنگی غوره نارس و هندوانه نیمرس خوردند مبتلا به تب شدید شدند و اغلب در راه و بیراهه ماندند و مردند. من غریب بینوا هم كه از سابق نقاهت داشتم، نیمه جانی به در برده، لخت و برهنه خود را به سنندج رسانیده، قریب یك ماه در بیمارستان لشكر متوقف تا به حمدالله بهبودی در حالم پدید شد و دست غیب یاریم فرمود و شفا یافتم و خرجی از همدان رسید و به سوی وطن شتافتم. تهیه لباس و تدارك اثاث كرده با سه نفر از هم قطاران به طرف همدان رهسپار شدیم.
اواخر ماه رمضان كه در شهر سنندج به هم خوردگی حاصل كرد، ما چهار نفر به قریه صلوات آباد آمدیم، شب را تا چند ساعت در قریه راحت و رفع خستگی كرده و رفقا گفتند تا تاریكی شب حایل است برویم. من مایل نبودم كه شب حركت كنیم چون رفقا تصمیم به حركت داشتند، آنچه منع كردم به سمع قبول نپذیرفتند و می رویم و می رویم، گفتند. ناچار به واسطه تنهایی با آنها همراهی كرده، از عدم حزم و احتیاط كر و كور شدیم و قریب به یك فرسنگ از آبادی دور، در همان گردنه، ده نفر پیاده به ناگاه ما را چون حلقه انگشتری در میان گرفتند و به مقدار كفایت كتك خوردیم و آنچه داشتیم از لباس و توشه و رهاورد تقدیم دزدان كلان كرده و تا قریه دهگلان لخت و برهنه و سر و پای برهنه، چهار فرسنگ مسافت را پیمودیم و از این پیشامد ناگوار یكدیگر را ملامت می كردیم. یك شب در آنجا در خانه پیره زالی پناه آورده و روز دیگر از آنجا به قریه قروه كه شش فرسنگ مسافت است آمدیم.
فضل الهی شامل شد كه من مبلغ پنج تومان خرجی داشتم، در موقع كتك خوردن از راهزنان شب تاریك بود و موقع تاریكی در زیر سنگی پنهان كرده بودم و آن قلیل وجه اسباب نجات ما شد كه در بین راه به دریوزه و گدایی دچار نشویم و خرج راه و كرایه ماشین از قروه به همدان را كفایت كرد. روزانه سیم خود را به همدان رسانیدیم، شكر حق كردیم كه از آن مهلكه رستیم و عاقبت به عافیت پیوستیم. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا بمحمد و اله الطاهرین.
سیدحسن مدنی صفاءالحق
امیرشهاب رضویان
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید