جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


زندگی در پیش رو


زندگی در پیش  رو
باور نمی كردم كه زمانی فیلمسازی پیدا شود و زندگی مودیلیانی را دستمایه فیلمش بكند. او نقاش محبوب سال های دانشجویی من بود. اولین تابلوهایی كه از او دیدم، در یكی از كتاب های كتابخانه دانشگاه پاریس بود. داشتم كتاب های نقاشی را ورق می زدم و دنبال تابلویی می گشتم كه بتوان آن را با مفهوم سرگشتگی تطبیق داد. تا پیش از آن كاری از مودیلیانی ندیده بودم و نامش را آنقدر كم شنیده بودم كه فكر می كردم نقاشی بی اعتبار است. اما در آن كتاب چند تابلو از او بود كه ثابت می كرد پیش از آن اشتباه می كرده ام و او یكی از بااستعدادترین نقاش های نیمه اول قرن بیستم بوده است. بعد از آن بود كه پوستر بعضی كارهایش را پیدا كردم و به دیوار اتاقم كوبیدم، دیوار خانه سال های دانشجویی. و زمانی كه آن خانه را ترك كردم، پوسترها را نكندم، چون فكر كردم می تواند راهنمای دانشجویی دیگر باشد. من نقاشی های مودیلیانی را در حالی پیدا كردم كه فكر می كردم نقاش های محبوب زندگی تا ابد، «پیكاسو» و «براك» خواهند بود. درست است كه همه می گویند تابلوهای اولی بهتر از دومی هستند، اما من خام دستی های براك را به پختگی های بسیاری نقاش های دیگر ترجیح می دهم. در این مورد دلایلی شخصی دارم كه این جا مطرح شان نمی كنم.همیشه منتظر بودم كه فیلمسازی زندگی پیكاسو را روی پرده ببرد و به خصوص در این سال ها كه كارگردان ها اقبال بیشتری به زندگی نقاش ها نشان می دهند، حدس می زدم كه پیكاسو بیش از دیگران مورد توجه قرار بگیرد. ولی چنین نشد. زندگی «جكسن پولاك» را ساختند، ولی سراغ پیكاسو نرفتند و حالا، در كمال تعجب، زندگی مودیلیانی را روی پرده فرستاده اند. عجب! پس كسانی دیگر هم پیدا می شوند كه این نقاش را بشناسند و با دیدن تابلوهایش افسوس بخورند كه چرا بیشتر زنده نماند و شاهكارهای بیشتری نیافرید. احتمالاً زمانی كه بخت و اقبال را بین نقاش ها قسمت می كرده اند، سهمی به او نرسیده است و همین باعث شد كه در عنفوان شباب، از دنیا برود. فیلم «مایك دیویس» همه اینها را نشان می دهد و برای آدمی كه مودیلیانی را دوست دارد، چیزی خوشایندتر از این نیست كه زندگی او را روی پرده تماشا كند. اما چیزی كه باعث شد فیلم مودیلیانی آنقدر كه باید به مذاقم خوش نیاید، لحن جانبدارانه دیویس است. برای آدمی كه هم پیكاسو را دوست دارد هم مودیلیانی را، سخت است كه ببیند پیكاسو در فیلم آدمی است بداخم و مودیلیانی همان كسی است كه روبه روی او می ایستد تا ثابت كند هنرش بیش از پیكاسو است. آیا مودیلیانی چنین فكر می كرد؟ من فكر نمی كنم مودیلیانی اساساً به این چیزها فكر می كرده است. برای او، مهم تر از هر چیزی، لذت بردن از زندگی بود. او می دانست كه فرصتی برای زندگی ندارد و برای همین ترجیح می داد فرصتش را با چیزهای سطحی و بی ربط از دست ندهد.فكر می كنم «اندی گارسیا» بهترین انتخاب برای نقش مودیلیانی بوده است. حالت غمناك چشم هایش و رخوتی كه در قدم هایش هست، دقیقاً همان چیزی است كه از یك آدم مسلول آماده مرگ توقع داریم. مودیلیانی نمی دانست لحظه مرگش كی فرامی رسد و البته آن طور كه من درباره او خوانده ام، مرگ او دقیقاً همین چیزی نیست كه در فیلم نشان داده اند. دیویس چنان رنگ و لعابی به این صحنه بخشیده كه انگار كه با یكی از پیروان راستین مسیح سر و كار داریم. من این صحنه را بارها در ذهن خودم ساخته ام و با این كه كارم فیلم دیدن است، هیچ وقت آن را اینقدر آهسته و دراماتیك ندیده ام. البته من به نیابت دیگران حرف نمی زنم، ولی فكر می كنم اگر كمی از اغراق صحنه كم می شد، میزان اثرگذاری اش بیش از صحنه فعلی بود. حالا به نظرم می توانم راحت تر بگویم كه من مودیلیانی را دوست دارم، ولی فیلم محبوب من نیست. یعنی اگر همین امروز كارگردان دیگری دست به كار شود و روایتی از زندگی او را بسازد كه واقعی تر باشد، قطعاً برایش كف می زنم و به احترامش می ایستم. مطمئنم كه مایك دیویس وقتی می خواسته این فیلم را بسازد، بیش از همه به این فكر كرده كه شاید دیگر فرصتی برای ساختن فیلمی راجع به پاریس نیمه اول قرن بیستم پیدا نكند و برای همین هر آدم مشهوری را كه می توانسته در فیلمش گنجانده است. ولی چرا؟ چرا باید خیلی از آدم ها را فقط یك بار ببینیم و بعضی اصلاً حضور ندارند؟ چرا او رفاقت بین پیكاسو و مودیلیانی را پررنگ تر از رفاقتش با دیگران نشان داده است؟ واقعاً این طور بوده؟ آنها بیش از هر چیز، حس رقابت داشتند و در این بین، مودیلیانی بیشتر با پیكاسو رقابت می كرد. پیكاسو آنقدر از جایگاه خودش مطمئن بود كه نیازی به رقابت نمی دید و فیلم، گوشه هایی از این حس را به ما نشان می دهد.
خوشبختانه تعدادی از كافه های پاریس كه پاتوق این نقاش ها بوده، هنوز سالم است و می توان آنها را از نزدیك دید. هنوز پیرمردهایی در آن كافه ها پیدا می شوند كه در سال های نوجوانی یا جوانی آنها را از نزدیك دیده اند و می توانند شهادت بدهند كه چه اتفاق هایی در كافه می افتاد و چه برخوردی بین نقاش ها صورت می گرفت. نیمی از نقاش ها دوست داشتند با نویسنده ها و شاعرها بگردند، چون می خواستند چیزهای تازه تری یاد بگیرند و ضمناً ترجیح می دادند چهره آنها را روی بوم بكشند.
از ابتدای قرن بیستم تا حالا كه ابتدای قرن بیست و یكم هستیم، آنقدر نگذشته است كه تاریخ را تغییر بدهیم. تاریخ هست، همیشه بوده و خواهد بود. این ما هستیم كه آن را هربار طوری می خوانیم كه دوست داریم. مایك دیویس هم مثل همه آدم ها شخصیت محبوبش را در یك فیلم به ما معرفی كرده، از این بابت متشكریم و منتظر می مانیم تا فیلم دیگری درباره مودیلیانی بسازند.
پاسكال برتن
ترجمه: سالومه سیاح
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید