سردار فضلی را دیدم. گفتم بچهها دارند برمیگردند، احتمال دارد عراقیها از طرف دجله بیایند. ایشان چهره نورانی داشتند. رو به من کردند و خندیدند. من قدم کوتاه بود، ایشان قد بلندی داشت، خم شد صورتم را بوسید. گفت نگران نباش خدا کمک میکند و نیروها جایگزین میشوند. کمی بعد رفتیم و در خرمشهر موضع گرفتیم. عراقیها کلاً در محاصره افتاده بودند