برادر شهید: در منطقه میمک قرار بود برای سرویس دستشویی رزمندهها چالهای بکنیم. هر کسی کمی کار میکرد، خسته میشد و جایش را به نفر بعدی میداد. اما یک رزمنده چند ساعت مدام کار کرد. جلوتر رفتم تاخسته نباشید بگویم. سرش را که برگرداند دیدم ولیالله است. گفتم داداش شما اینجا چه کار میکنی. آرام گفت صدایش را درنیاور بگذار کارم را بکنم...