یادم است پس از آنکه پدر به عنوان نماینده ولیفقیه و امام جمعه تبریز منصوب شد، روز خداحافظیشان با ارتشیها، اغلب همکارهایش گریه میکردند. روز بسیار ناراحت کنندهای بود، هم برای خودش و هم برای همکارهایش. آن روز به من گفت: «ماشین شخصیات را بیاور، با آن به خانه برمیگردیم، من دیگر در اینجا مسئولیتی ندارم که از ماشین دولتی استفاده کنم...». حتی به این نکتههای ریز هم، بسیار دقت میکرد