با هم زیرپل مدیریت رفتیم. جایی بود که کارگرها برای کارهای فصلی جمع میشدند. روزها کار میکردند و شبها همانجا با چند ایرانت برای خودشان سایهبان درست و زندگی میکردند. وقتی رسیدیم، هفت، هشت نفر از کارگرها جلو آمدند و با حاج مالک سلام و احوالپرسی کردند. مالک به من گفت: «داداش، ببین! من هر از چند گاهی غذا میگیرم و میآیم کنارشان مینشینم و با این بچهها غذا میخورم. میان همین کارگرها مینشینم و به خودم میگویم این پیرمرد، پدرم است، آن دیگری برادرم صالح است. آن یکی برادر دیگر من است. من با همه …