یکدفعه نظرم جلب شد بهطرف راست شلوارش که کمی بالا رفته بود. روی پایش جای بخیههای متعدد بود.کنجکاو جلو رفتم و شلوار راحتیاش را بالا زدم و با دقت نگاه کردم. کاملاً مشخص بود که جای زخم ترکش است. یکهو سید محمد از خواب پرید و خیلی سریع سعی کرد زخمش را بپوشاند. گفتم: «سید جان چرا به ما خبر ندادی که ترکشخوردهای؟ لااقل میآمدیم بیمارستان ملاقات.»