جورج اسلاویچ (George Slavich) آخرین ساعاتی را که با پدرش گذراند به خاطر میآورد. روزی بود سرشار از خنده. حتی پدرش سر شام شروع به خواندن ترانه کرد. اسلاویچ میگوید: صدای عمیق، رسا و شاد او تمام رستوران را پر کرده بود. من طبق معمول کمی خجالتزده شدم، در حالیکه دخترم از این آواز لذت میبرد. سپس، حدود ۴۵ دقیقه پس از خداحافظی در بیرون رستوران، اسلاویچ تماسی دریافت کرد: پدرش درگذشته بود. او میگوید: روی زمین افتادم، در شوک و ناباوری مطلق.