خاطرات مامور سابق وزارت اطلاعات؛ قسمت چهل و شش: لوطی گری برای نجات دختر آقای ایکس
یک روز فهمیدم برای دختر آقایی دارد اتفاقات بدی میافتد، دل به دریا زدم و به صراحت به او گفتم که دارند کارهایی میکنند تا دخترش را به گمراهی بکشانند. دختر بسیار بسیار نجیبی بود من دیدم پسرکی نامهای به دستش داد او سرش را بالا نیاورد پسر را ببیند چشمش از کفشهای او تخطی نکرد، من از این میترسیدم آن شیطانی که کنارش بود مرتب ادامه بدهد و نگاه او آرام آرام از کفش بیاید روی شلوار از شلوار بیاید روی لباس صورتش را ببیند و پیش خودش گمان کند حالا یه نگاهی بهش بندازم ببینم چی میگه شاید ازش خوشم بیاد رویه …