یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
خاله پیرزن
پيرزنى بود که توى دنيا فقط يک دختر داشت. خواستگاران زيادى بهسراغ دختر مىآمدند، اما خاله پيرزن همه را رد مىکرد. مىگفت: اين دختر مونس من است. بالاخره گفتههاى دُروبَرىهاى او در او اثر کرد و دختر خود را به يک کولى شوهر داد.مرد زن خود را برداشت و برد به کوهى که روى آن زندگى مىکرد. |
پس از مدتي، پيرزن که از دورى دختر خود بىتاب شده بود، عزم رفتن به خانه او را کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به دامنه کوه. در آنجا گرگى جلوى خاله پيرزن را گرفت و گفت: براى من چه آوردهاي؟ خاله پيرزن گفت: من چى داشتم که براى تو بياورم. از خانهٔ دخترم که برگشتم هرچه به من داد براى تو مىآورم گرگ گفت: قبول. اما اگر چيزى نياورى خودت را مىخورم. پيرزن راه افتاد مقدارى از کوه بالا رفته بود که يک شير جلوى او آمد و گفت: همراهت چى داري؟ پيرزن گفت: آقا شير، هيچى ندارم. به ديدن دخترم مىروم هرچه او داد براى تو مىآورم. شير گفت: يک بره برايم بياور. پيرزن از شير خداحافظى کرد و راه افتاد. نزديکىهاى بالاى کوه، يک پلنگ ديد. پلنگ وقتى فهميد پيرزن چيزى ندارد و به ديدن دختر خود مىرود از او خواست تا از خانهٔ دختر خود يک بزغاله نر براى او بياورد. پيرزن رفت تا به خانهٔ دختر خود رسيد. يک شب آنجا بود. صبح به دختر خود گفت: من بايد بروم اما نمىدانم چهکار بايد بکنم. |
دختر که ماجراى او را با گرگ و شير و پلنگ مىدانست گفت: من نه گلهاى دارم که به تو بزغاله و بره بدهم، نه کشت و زرعى دارم که جنس بدهم. بعد فکرى کرد و گفت: ما يک کدوى بزرگ داريم. که توش را باز کردهايم و مغز و گوشت آن را خوردهايم. پوست پرک آن هست، تو را توى آن مىگذارم و سر آن را مىبندم، بعد قلت مىدهم. پيرزن خوشحال شد. بعد دختر کدو را که پيرزن توى آن بود قل داد. کدو قل قلزنان از کوه سرازير شد. پلنگ جلو کدو را گرفت و از او سراغ پيرزن را گرفت. کدو گفت: نديدهام. پلنگ کدو را قل داد. کدو حرکت کرد و رفت و رفت تا رسيد به شير. ير جلوى او را گرفت و پرسيد: تو نامهاي، پيغامى از پيرزن نداري؟ کدو گفت: من پيرزنى نمىشناسم. شير با عصبانيت کدو را غلتاند. کدو به گرگ رسيد. گرگ هم همان سؤال را کرد و همان جواب را شنيد بعد که کدو را غلتاند، کدو به سنگ خورد و ترک برداشت. گرگ وارد کدو شد. گرگ در حالىکه پيرزن را مىخورد، مىگفت: عجب کدوى خوشمزهاي! پيرزن هم از ترس شير و پلنگ جرأت فرياد زدن نداشت. گرگ با خوردن پيرزن آن روز را به شب رساند. |
ـ خاله پيزن |
ـ افسانههاى ايرانى ـ قصههاى محلى فارس ـ ص ۵۷ |
ـ گردآورنده: صادق همايونى |
ـ چاپ اول، نويد شيراز ۱۳۷۲ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
حجاب دولت ترکیه حسین امیرعبداللهیان انتخابات جنگ مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم نماز جمعه مجلس افغانستان حسن روحانی
هواشناسی سیل زاهدان تهران شهرداری تهران فضای مجازی باران سازمان هواشناسی یسنا آتش سوزی هلال احمر سامانه بارشی
قیمت دلار قیمت خودرو بازار خودرو خودرو دلار بانک مرکزی مسکن تورم قیمت طلا حقوق بازنشستگان ارز ایران خودرو
تلویزیون صدا و سیما پایتخت مسعود اسکویی موسیقی مهران غفوریان دفاع مقدس صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
غزه رژیم صهیونیستی حماس فلسطین جنگ غزه روسیه امیرعبداللهیان اوکراین نوار غزه انگلیس ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال مهدی طارمی پرسپولیس استقلال سپاهان رئال مادرید لیگ برتر بارسلونا باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال علی خطیر بازی
هوش مصنوعی اینستاگرام گوگل اپل ناسا عکاسی تبلیغات مایکروسافت کولر
توت فرنگی آلرژی چاقی کبد چرب