دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

حکایت


به شهری در از شام غوغا فتاد    گرفتند پیری مبارک نهاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندرست    چو قیدش نهادند بر پای و دست
که گفت ارنه سلطان اشارت کند    که را زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت    که می‌دانمش دوست بر من گماشت
اگر عز وجاه است و گر ذل و قید    من از حق شناسم، نه از عمرو و زید
ز علت مدار، ای خردمند، بیم    چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب    نه بیمار داناترست از طبیب


همچنین مشاهده کنید