سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

وله ایضا (۳)


دوست به کاروان «کن فیکون»    آمد از شهر لامکان بیرون
عور گشت از لباس بیچونی    باز پوشید کسوت چه و چون
گر بر آمد بصورت لیلی    گه در آمد بدیده‌ی مجنون
گاه مشهور شد بیت نور    گاه مذکور شد بسورت نون
چون بب و زمین او بودست    ریشه و بیخهای گوناگون
پیش کافور و زنجبیل نهاد    عسل و تین و روغن زیتون
می‌سرشت این چهار جسم بهم    مدتی، تا تمام شد معجون
دردها را دوانهاد، دوا    زهرها را ازو نبشت افسون
اوحدی شربتی از آن بچشید    گشت دیوانه «والجنون فنون»
پر دویدم بهر دری زین پیش    بر من این در چو بازگشت اکنون
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
می‌بیاور، که توبه بشکستم    یا مده می، که از غمش مستم
نی، که من جز به می نخواهم داد    بعد ازین گر به جان رسد دستم
درجهان می مرا چنان سازد    که ندانم که در جهان هستم
خلوتی داشتم به جستن او    چون بجست او مرا،برون جستم
به یکی کردم از دو عالم روی    دیده از دیگران فرو بستم
در کف پای آن یکی خاکم    بر سر کوی آن یکی پستم
ببریدم دل از تعلق غیر    زان بریدن به دوست پیوستم
ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل    اوحدی شد، ز اوحدی رستم
تا به اکنون ز پند گویان بود    بند بر پای و حلق در شستم
بعد از این، چون به حکم گستاخی    در خرابات عشق بنشستم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهی کمایاتی
گر به دست آوریم دامن دوست    همه او را شویم و خود همه اوست
آنکه او را در آب می‌جویی    همچو آیینه با تو رو در روست
تو تویی و تو از میان برگیر    کز تویی تو رشته‌ی تو دو توست
گر شود کوزه کوزه‌گر،نه شگفت    که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
تو به مویی بجسته‌ای، ورنه    از تو تا آنکه جسته‌ای یک موست
همه از یک درخت رست این چوب    که گهی صولجان و گاهی گوست
«ها» که اسم اشارتست از اصل    الفش را چو واو کردی هوست
انقلابی ضرورتست این‌جا    تا تو این مغز بر کشی از پوست
منشین تشنه، اوحدی که ترا    پای در آب و جای بر لب جوست
مدتی توبه داشتم و اکنون    که خرابات عشق در پهلوست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر چه من گویم،ای دبیر امروز    نه به خویشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش    که گرفتارم و اسیر امروز
میل یار قدیم دارد دل    تن ازین غصه‌گو: بمیر امروز
سالها در کمین نشستم، تا    در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت بزن، که گشت یکی    با غلام خود آن امیر امروز
چشم گژبین چو از میان برخاست    راست شد شاه با فقیر امروز
پرده برمن مدر، که نتوان دوخت    نظر از یار بی نظیر امروز
چون در آمیخت آب ما با شیر    چون جدا می‌کنی ز شیر امروز
اوحدی،جز حدیث دوست مگوی    که جزو نیست در ضمیر امروز
به تو رمزی بگویم، ار شنوی    از زبانم سخن پذیر امروز:
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چند وچند؟ ای دل ملامت کش    زین من و ما و این عمامه و فش
سر مگردان ز خنجر آن دوست    رخ مپیچان ز تیر آن ترکش
نوشدارو، که: غیر دوست دهد    زهر باشد، به خاک ریز و مچش
دل ز دنیا و آخرت برگیر    به چنین جوع روزه گیر و عطش
رخ به وحدت نهاده‌ای، بردار    از میان اختلاف روم و حبش
قل کن روی کعبتین جهت    تا ببینی یکی مقابل شش
چند گویی که؟ خانه تاریکست؟    نیست تاریک، چشم تست اعمش
قابلی نیست، چون پذیرد نور؟    آتشی نیست، کی بسوزد غش؟
ز احد گر نشان همی طلبی    به سر اوحدی قلم درکش
در بدین ناخوشان ببند امروز    تا برانیم چند روزی خوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اشک من سرخ کرد و رویم زرد    با من آن بی‌وفا ببین که چه کرد؟
همچو خون در رگست و رگ در تن    آنکه آبم ببرد و خونم خورد
عشق آن دوست چون برآرد دست    سر ز پا، پا ز سر نداند مرد
همه را کشت، تا نماند غیر    کشته را سوخت، تا بماند فرد
می‌کشد تیغ و نیست پای گریز    می‌کشد زار و نیست جای نبرد
تا دو چشمم به دست بینا شد    هجر او وصل گشت و خارش ورد
پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟    نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟
این همه نقشها که می‌بینی    از یکی کارگاه دان و نورد
اوحدی گر یکی شود با ما    از حریفان همی بریم این نرد
قصه‌ی درد خویشتن گفتم    گر نیاید پدید داروی درد
من و آن دلبر خراباتی    فی طریق الهوی کمایاتی


همچنین مشاهده کنید