بهرامشاه از دست برادر خود ملکارسلان جان به در برد و به مرو رفت و به سلطان سنجر سلجوقى پناهنده شد و به يارى او با ملکارسلان جنگيد و سرانجام در ۵۱۱ بر او غلبه يافت و او را کشت و خود به تخت نشست.
مسعودسعد سالهاى پايانى عمر خود را در دربار بهرامشاه با عزت و حرمت به سر برد و قصايدى در مدح او سرود وصلههاى گرانبها يافت چنانکه امير معزّى شاعر معروف در يکى از شعرهاى خود به آن اشاره مىکند:
شاه بهرامشاه بن مسعود
خواجه مسعودسعد را بنواخت
از کرم حق شعر او بگزارد
وز خرد قدر فضل او بشناخت
کز سواران فضل بهتر از او
کس به چوگان فضل گوى نباخت
... تا معزى قصايدش بشنيد
دل زبيهودهها فرو پرداخت
عاقبت به قيد احتمال و به اصّح اقوال مسعودسعد سلمان در سال ۵۱۵ هجرى قمرى ديده از جهان فروبست و زبان حال او چنين بود:
... وزمن اثرى نيست جز اين لفظ که گويند
اين شعر بخوانيد که اين شعر فلانست
نکتهاى که بايد به آن توجه داشت اين است که به احتمال قريب به يقين، چنانکه از ديوان مسعودسعد برمىآيد، او پس از رهائى از زندان مرنج به لاهور بازنگشته و سالهاى پايان عمر خود را در غزنين گذرانده و در همانجا وفات يافته است. از اينرو تربت او نيز قاعدةً بايد در غزنين بوده باشد و به رغم تصوّر غالب، نبايد آن را در لاهور جستجو کرد.