یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

کشیدن اجل، شمشیر الوقت سیف قاطع، بر سر تاجوران سر پ... (۲)


غرض کس را برایشان چون نشد رای    که گردد تیغ خون را کار فرمای
بجنبید از میان چون تند بادی    فروتر نسبتی هندو نژادی
غم افزائی، چو عیش تنگ حالان    کژ اندیشی، چو عقل خردسالان
درازش سبلتی پیچیده بر گوش    ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش
سبک زان صف سرهنگان برون جست    تو گوئی خواهد از وی موج خون جست
ز راه مهر دامن در کشیده    به خونریز آستینها بر کشیده
ز فرماینده، تیغ گوهرین جست    کشید و کرد دامان قبا چست
برآمد گرد آن سرو گرامی    که از سر سبزی خود بود نامی
شهادت خاست از خضر اندران کاخ    چو تسبیح درخت از سبزی شاخ
از آن بانگ شهادت کامد از شاه    شهادت گوئی شد مهر و هم ماه
سپر می‌کرد خورشید از تن خویش    ولی تقدیر یکسو کردش از پیش
کند تیغ قضا چون قطع امید    نه مه داند سپر کردن نه خورشید
به یک ضربت که آن نامهربان کرد    سر شه در کنارش میهمان کرد
قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر    قلم چون رانده بودش، راند شمشیر
ز خون او چو رنگین کرد جا را    هم از خونش نوشت این ماجرا را
چو از تیغ آن سر والا، قلم شد    خط مشکین او خونین رقم شد
چو گرد رویش از خون سیل در گشت    گل لعل وی از خون لعل تر گشت
ز گردن موج خون کش پیش می‌رفت    دون سوی نگار خوش می‌رفت
«دول رانی» که با فرخندگی بود    دوید این خون و با آن خون درآمیخت
«دول رانی» که با فرخندگی بود    خضر خان را زلال زندگی بود
چو خضر چرخ، با او در کمین گشت    همان آب حیاتش تیغ کین گشت
چو دیدم اندرین شیشه به تمیز    بسی هست آب حیوان خضر کش تیز
بر آمد جان عاشق خون فشانان    ولی می‌گشت گرداگرد جانان
گلی کز وی چکید از قطره‌ای خوی    فشاندی، خون خود، صد بنده به روی
تنی کاسیب گل بودی دریغش    فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش
زهی خونابه‌ی مردم که گردون    ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون
نگر تا چند گردد دور افلاک،    که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟
چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب    بخاک اندازدش، باز از یک آسیب!
چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز    ازین خضرای رنگین گشت ناچیز
بس آن به کادمی در جان سپردن    بقای خضر یابد بعد مردن
چو خون خضر خان در خاک در شد    ز خونش هر گیا خضری دگر شد
بگرد بار خود می‌گشت جانش    همی گفت این حکایت از زبانش
که ای جان من و آشوب جانم    که در کار تو شد جان و جهانم
چون من بهرت، ز جان کردم جدائی    مبری ز آشنایان، اشنائی
بهر جائی که خون راند این تن پاک    گیاه مهر، خواهد رستن از خاک
ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی    از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی
نه مرگست این که آید به پایان    ولی مرگست دوری ز آشنایان
جدائی‌های هر پیوندم از بند    نه چون درد جدائی شد ز پیوند
خضر خان، کاب حیوان بودر در جام،    درین دریای خون، گم شد سرانجام!
غرض، چون خضر خورد آن شربت حور    همان می‌خورد «شادی خان» هم از دور
«دول رانی» در آن خونابه سرگم    چو ماه چارده در جمع انجم
ز زخم ماه نو، در هر کناره    به صد پاره رخی چون ماه پاره
ز زخمی کاندران رخساره می‌شد    دل خورشید، صد جا، پاره می‌شد
نه زان رخساره می‌شد پاره‌ای دور    که از مه دور می‌شد، پاره‌ی نور
صباحت هم بران رخسار گلگون    همی کرد از جراحت گریه‌ی خون
ز چشم و رخ که خون بیرون همی‌رفت    بهر سو سیلهای خون همی رفت
در آن موها که پیچ بیکران بود    دل خان جست و جانش همدران بود
ولی چون رفته را باز آمدن نیست    غم بیهوده جز رنج بدن نیست
چو حال اینست به کاز طبع ناساز    روم اندر سر گفتار خود باز
چو شد هنگام آن کان کشته‌ای چند    به زندان ابد مانند در بند
شهیدان را ز مشهد گاه خون‌ریز    روان کردند سوی خوابگه تیز
به «جی مندر» که برجی زان حصار است    شهان را کاندران شاهان خوش خواب
به سنگین حجره‌ی در فرجه‌ی تنگ    نهان کردند شان چون لعل در سنگ
چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها    جدا شد مهره‌ی دولت ز سرها
فرواندند ز آسیب زمانه    فراموش اندران فرموش خانه
فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی    فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی
خردمندی که بندد در جهان دل    دل از نام خردمندیش بگسل
بد و نیک ار نمی‌دانی ز هر باب    تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب
به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر    که فارغ گردی از نیک و بد دهر
وگر در عشق‌بازی ره ندانی    در آموزی گر این افسانه خوانی
که در هر بیت او پوشیده کاریست    ز خون عاشقان نقش و نگاریست


همچنین مشاهده کنید