یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

سگ و بره


اربابى بود، يک سگ و يک بره‌ داشت. سگ و بره باهم رفيق بودند. چوپان روزها بره را به چرا مى‌برد. اما سگ در خانه بود. سگ و بره باهم قرار گذاشته بودند که هرچه روزها ارباب مى‌گويد و سگ مى‌شنود براى بره تعريف کند.
يک روز ارباب به زنش گفت: 'چون گوشت نداريم و زمستان است، علوفه هم نداريم که به بره بدهيم بيا بره را بکشيم.' اينجا سگ غصه‌دار شد که تنها مى‌شود. وقتى بره از چرا برگشت ديد که سگ گريه مى‌کند. گفت: 'چرا گريه مى‌کني؟' سگ گفت: 'تو را مى‌خواهند بکشند.' بره گفت: 'بايد چه‌کار کنيم؟' سگ گفت: 'من جائى بلدم که آب و علف زياد و چراگاه خوبى است.' و بره هم گفت: 'باشه.' صبح روز بعد که بره را از طويله بيرون آوردند، همراه با سگ فرار کردند و باهم به همان چراگاه رفتند. جائى پر از آب و علف ديدند. سگ گفت: 'اينجا براى تو جاى خوبى است و من هم روزها به دره مى‌روم و غذائى مى‌خورم و شب‌ها براى نگهبانى تو برمى‌گردم.' در يکى از روزها که بره تنها بود، روباهى پيدا شد و به بره گفت: 'تو به چه دليل اينجا آمده‌اى و در چراگاه ما مى‌چري؟'
بره گفت: 'اينجا مال تو نيست، مال خدا است.' روباه گفت: 'من شاهد دارم.'
شب وقتى که سگ برگشت بره موضوع آمدن روباه را تعريف کرد و گفت که روباه براى آوردن شاهد رفته است. سگ هم گرفت گودالى کند و داخل گودال رفت و روى آن را خاشاک پوشاند و به بره گفت: 'من مى‌روم توى اين گودال، وقتى روباه آمد او را قسم مى‌دهى و مى‌گوئى که من اينجا پيرى دفن دارم و به اين پير قسم بخور که اين چراگاه مال توست و تو هم ديگر هيچ نترس و بقيهٔ کارها با من.'
روز بعد روباه همراه با گرگ که شاهد او بود آمدند و دوباره به بره اعتراض کردند که چرا اينجا مى‌چري؟ بره گفت: 'شما بايد قسم بخوريد به اين پيرى که در اينجا دفن است.' آنها هم قسم خوردند دست‌هايشان را روى گودال زدند. وقتى که دست‌هاى آنها روى خاشاک خورد سگ بيرون پريد و گلوى گرگ رو گرفت و او را کشت. روباه هم فرار کرد، اما سگ روباه را هم تعقيب کرد و او را هم کشت، و با بره خوش و خرم زندگى کردند.
- سگ و بره
- قصه‌هاى مردم ص ۹
- انتخاب، تحليل، ويرايش: سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید