یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

حکایت دیوانه‌ای که از سرما به ویرانه‌ای پناه برد و ...


گفت آن دیوانه‌ی تن برهنه    در میاه راه می‌شد گرسنه
بود بارانی و سرمایی شگرف    تر شد آن سرگشته از باران و برف
نه نهفتی بودش و نه خانه‌ای    عاقبت می‌رفت تا ویرانه‌ای
چون نهاد از راه در ویرانه گام    بر سرش آمد همی خشتی ز بام
سر شکستش خون روان شد همچو جوی    مرد سوی آسمان برکرد روی
گفت تا کی کوس سلطانی زدن    زین نکوتر خشت نتوانی زدن


همچنین مشاهده کنید