یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
پیرمرد و تاجر
يکى بود يکى نبود، زير گنبد کبود پيرمرد و پيرزن فقيرى در خانهٔ خود نشسته بودند. پيرمرد دستهاى خود را به آسمان گرفت و گفت: خدايا! صد تومان به من برسان! اگر نَودونُه تومان باشد قبول نمىکنم. از قضا تاجرى که از کنار خانهٔ اين پيرمرد و پيرزن اتفاقى رد مىشد، اين حرف را شنيد و پيش خود گفت: حالا من نَودونُه تومان و نُه ريال توى دستمال مىگذارم و از سوراخ بام اتاق، براى پيرمرد مىاندازم، ببينم پيرمرد نَودونُه تومان و نُه ريال را مىگيرد يا نه! اينکار را کرد. پيرمرد که توى اتاق نشسته بود، يک مرتبه ديد دستمالى جلوش افتاد. دستمال را گرفت و بازش کرد. نَودونُه ريال را در آن ديد. به پيرزن گفت: دعاى من مستجاب شد. زن او گفت: بشمار! شايد صد تومان نباشد. پيرمرد گفت: شمردهام، نَودونُه تومان و نُه ريال است، ولى قبول دارم. پيرزن گفت: خودت گفتى اگر يک ريال از صد تومان کسر باشد، قبول نمىکني! شوهر پير او خنديد و جواب داد: خداوند يک ريال را بابت دستمال حساب کرده است! |
تاجر که همچنان در پشتبام بود و اين حرفها را شنيد، آهى کشيد و پائين آمد و در خانه را زد. پيرمرد در را باز کرد. تاجر گفت: پولم را پس بده! من دستمال پول را از سوراخ بام توى اتاق انداختم. پيرمرد گفت: چند روز است که دعا مىکنم تا خداوند صد تومان به من بدهد و داده، حالا تو مىگوئى پول مال من است. تاجر گفت: بيا برويم نزد قاضى تا قضاوت کند. پيرمرد گفت: من لباس، کفش، و اسب به تو مىدهم. |
پيرمرد لباس و کفش تاجر را پوشيد اسب تاجر را هم سوار شد و به اتفاق تاجر، پيش قاضى رفت. تاجر ماجراى صد تومان را براى قاضى تعريف کرد. پيرمرد از سر جاى خود پا شد و به قاضى گفت: اين تاجر اگر خجالت نکشد، مىگويد که لباس تنم هم مال او است. تاجر گفت: لباس تنت مال من است. پيرمرد گفت: اگر خجالت نکشد مىگويد کفش پايم هم مال او است. تاجر گفت: کفش پايت هم مال من است ديگر. پيرمرد گفت: اگر اين تاجر خجالت نکشد مىگويد اسبم هم مال او است. تاجر گفت: اسبت هم مال من است. بعد پيرمرد گفت: اى قاضي! ديگر براى اين تاجر خجالتى باقى نمانده که نگويد نَودونُه تومان و نُه ريال مال من نيست! |
قاضى که از باطن کار خبر نداشت. گول حرفهاى پيرمرد را خورد و حکم به فع او داد. تاجر بيچاره علاوه بر نَودونُه تومان و نُه ريال، کفش، لباس، و اسب خود را هم از دست داد. |
ـ پيرمرد و تاجر |
ـ افسانههاى ديار هميشهبهار ـ ص ۲۴۴ |
ـ گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى |
ـ روايتِ محمدرضا ميرآبيز. سال سوم دبيرستان رشته فرهنگ و ادب، گرگان به نقل از حافظ ميرآبيز ديپلمه ساکن روستاى حيدرآباد از توابع گرگان. |
(به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸) |
همچنین مشاهده کنید
- غول غولا، شاه غولا
- درخت سحرآمیز
- شاهزادهٔ حلوافروش
- دختر بازرگان و هفت برادر(۴)
- تعبیر خواب
- دختر پیراهن چوبی
- گنجشک دنبکزن
- قلعهٔ هفت در
- مرد دهاتی که سنگی از طلا پیدا کرد
- قصه در قصه (۳)
- حاکم و آسیابان
- مهمان
- پیلهور
- مِرکوب بکوب
- کچل ریشسفید
- ثروتمند حسود و مار
- پدر هفت دختر و پدر هفت پسر
- مستهٔ کارد (دسته کارد)
- دختر درزی (خیاط) و شاهزاده
- حیلهٔ تاجر
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
حسین امیرعبداللهیان مصر سازمان همکاری اسلامی دولت امیرعبداللهیان سیستان و بلوچستان انتخابات جنگ مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم حجاب مجلس
تهران سیل شهرداری تهران هواشناسی بارندگی سازمان هواشناسی باران فضای مجازی یسنا آتش سوزی هلال احمر آموزش و پرورش
هوش مصنوعی یارانه تورم خودرو قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا مسکن دلار بازار خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان
تلویزیون صدا و سیما مسعود اسکویی مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
غزه رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا اوکراین انگلیس یمن نوار غزه ایالات متحده آمریکا جنگ اوکراین
فوتبال رئال مادرید پرسپولیس استقلال سپاهان لیگ برتر بازی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس علی خطیر جواد نکونام بایرن مونیخ
اینستاگرام اپل ناسا عکاسی تبلیغات گوگل کولر
کبد چرب