از عربى و فارسى که در مقدمه جلد ۱ و ۲ 'جهانگشاي' به تفصيل ذکر شده است و ما چند فقره براى نمونه مىآوريم.
|
|
- آب: بر آب رفتن يا بر آب آمدن يا بر آب گذاشتن، به معنى تند و سريع از جائى بهجائى شدن چنانکه گويد: 'سوداى خاک شاد ياخ آتش طمع خام را در وجود او (گزلي) چنان تيز کرد که بر آب از کرمان بازگشت' (جلد ۲، جهانگشاي، ص ۷۱).
|
|
باز گويد: 'و لشگر خود مثل اين قتل و نهب در خاک جويند، بر آب از بادغيس چون آتش روان شدند' (جلد ۲، جهانگشاي، ص ۲۲۱). و اين کنايه بعدها از ميان رفته است.
|
|
- آذين: به معنى آئين مکرر، مثال: 'وقت آنکه آذين نماز بسته باشند از مکامن گشاده شوند' يعنى آئين نماز (جلد ۱، جهانگشاي، ص ۳۵) مثال ديگر: 'از راه آذين مغول از خانهٔ بزرگتر، پسر اصغر قايم مقام پدر باشد' (جلد ۱، جهانگشاي، ص ۱۴۶). و آذين از لغت 'آَذْوِين' و 'اَذْوِنَيْک' پهلوى است که در زبان درى بر طبق قاعدهٔ عام که اغلب ذالهاى قديم را به يا بدل سازند چون پاذ و پاي، پذ و پي، پتامبر و پيامبر. پتمان و پيمان، فارمَدْ و فارمَيْ، رذ و ري (۱) و لغات ديگر. آذين هم آئين شده است ولى در موقعى که قصد آئينبندى و زينت باشد آذين به ذال آورند. هر وقت مراد از 'آئين' قواعد و آداب شرع باشد 'آئين' نويسند، و لغات 'اَدينه' و 'آيينه' و 'هر آيينه' که به تخفيف هر آينه شده و معنى آن 'به هر قاعده' و 'به هر آيين' است که ما حالا 'به هر صورت' گوئيم که همه از همين اصل و ريشه است.
|
|
(۱) . وجه تسميه صحيح شهررى اين است که در اصل اين ناحيه را 'رَذْ' گفتندى و رذ عبارت از 'رثو' اوستائى به معنى پيشواى بزرگ است و غالباً زردشت را به اين لقب نام مىبردند و فردوسى عليهالرحمة در شاهنامه گويد.
|
|
وز آنجا بنوش آذر اندر شدند |
|
ردوهير ذر را همه سر زدند |
|
|
و رذ در اينجا اشاره به خود زردشت است که در بلخ به دست لشگريان ارجاسپ کشته شد و جاى ديگر سياوخش را که رتبهٔ نبوت داشته است به اين صفت مىخواند:
|
|
بپوشيذ درع سياوخش رذ |
|
زره را گره بر کمربند زد |
|
|
و شهرستان رى از قديم منسوب به بزرگ زردشتيان بوده است و حکومت آنجا هم، با وى و لقب او را اعراب 'مَصْمَغان' ذکر کردهاند مرکب از 'مَسْ' به معنى مه و 'مغان' جمع مغ يعنى 'بزرگ مغان' و گويند از اولاد 'ارمائيل' وزير ضحاک بود که جمعى کثير را از قتل نجات داد، و فريدون او را به اين عبارت بستود و گفت: 'وَسْ ماناکَيْ ته آزاذ کردي' يعنى 'بسا خاندانها که تو آزاد کرده' و او را 'مَس مغان' لقب داد و عرب مصمغان گويد و ابومسلم مسمغان را از قلعه مَنْدين و قصر استوناوند به زير آورد، و آخرين مسمغان را مهدى عباسى به غدر بکشت. شهرستان رى و پدشخوارگر از قديم باز به اِقطاع مسمغان بوده است، و از اين رو اين شهرستان را 'رذ' خواندهاند و ياقوت نيز نام رى را از کلمهٔ 'رذ' مىداند اما گويد 'رد' نام گردونه است، و وجه اول بهنظر صحيحتر مىآيد، چه هر چند گردونه نيز در اصل 'رّث' و 'رّذ' بوده و 'اَرّادَه' از همان اصل است، اما شرحى که ياقوت آورده است به دل نمىچسبد و بايستى 'رذ' به مناسبت وجود مسمغان که پيشواى بزرگ زردشتيان بوده بر اين شهر که مرکز حکمرانى او بوده است اطلاق گرديده باشد و اين لفظ به قاعدهاى که ذکر کرديم 'ري' شده است و منسوب به آنجا نيز بلاشک 'رِذي' بذال بوده که 'رازي' شده است و اصل نام رى بنا به گفتهٔ اين فقيه که داستان مسمغان هم از او است (ص ۲۷۶-۲۶۸، طبع ليدن) بورانجير بود و مردم بهرير خواندند به تفصيلى که آورده و بىشک افسانه است. در سکههاى ساسانى علامت شهر 'ري' همان 'رد' است يعنى به را و دال و حکايت: دو برادر از نام و رى نام افسانه و بىبنياد است و اما 'راگا' ى کتيبه را که رى دانستهاند معلوم نيست به کدام دليل است و آيا درست خوانده شده يا نه و آيا مراد رى هست يا جاى ديگر محل تأمل است؟ (م . بهار)
|
|
- بازانک : بهجاى با آنکه و 'بازاين' بهجاى 'بااين' و 'بىازانک' بهجاى 'بىآنکه' در خراسان بين مردم متداول بوده است ولى در کتب درى اصل که در بخارا و ترکستان با خراسان در عهد سامانى تأليف شده باشد اين لهجه موجود نيست، و تاريخ بلعمى و حدودالعالم، تاريخ سيستان و بيهقى و غيره از آن خالى است، اما از قرن پنجم به بعد در اشعار پيدا شده است، کما اينکه ابوحنيفه اسکافى در قصيده ميميهٔ خود در مدح سلطان ابراهيم غزنوى که بيهقى روايت کرده است گويد:
|
|
بى از آن کامد از او هيچ خطا از کم و بيش |
|
سيزده سال کشيداو ستم دهر دميم |
|
|
در جهانگشاى زيادتر از همه معاصرين او اين ترکيب يافت مىشود.
|
|
- با: بهجاى 'به' چنانکه گويد 'چون به کودکى نمد بلا در آب انداخته٭ بودند با کنار نمىتوانستند کشيد' (جلد ۳، جهانگشاى، ص ۲۳۲) مثال ديگر: جماعتى که مصاحب او بودند با نزديک کور کوز رفتند' (جلد ۳، ص ۲۳۳) يعنى 'بکنار' و 'به نزديک' و اين از قواعد و مستعملات قديمى است. و 'وا' و 'فا' هم استعمال شده و شرح آن گفته آمده است و در جهانگشاى اين حرف به کثرت به کار رفته است.
|
|
(۲) . اين مثل قديمى است و يکى از شعراء قديم را قطعهٔ زيبائى است که اين مثل را در ضمن آن قطعه آورده و قطعه اين است:
|
|
سهل است نشستن زير کرهٔ نوزين |
|
مرد آنکه نگه دارد زو گاه لگد را |
خوار است فکندن نمد خشکى در آب |
|
مرد آنکه برون آرد از آب نمد را |
|
|
- بعدَما که: يعنى بعد از آنکه يکبار در مجملالتواريخ ديديم و قبل از او انورى در شعرى اين لفظ را آورده است، انورى گويد:
|
|
بعدَما کاندر لگدکوب حوادث چندبار |
|
|
|
|
بخت شورم حنجرى کردست و دورش خنجرى |
خيرخيرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ |
|
|
|
|
تا همى گويند کافر نعمت آمد انورى (۳) |
|
|
(۳) . قسمت عمده از اين قصيده را ما در (جلد ۲، جهانگشاى، ص ۳۲۹) ذيل ذک قاضى حميدالدين آوردهايم و اين دو بيت را علامه قزوينى به اختلاف روايت در مقدمهٔ جهانگشاى جلد اول (ص قيب) ذکر کرده است.
|