یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
شاه عباس و دختر ورکچی
شاه عباس يک روز لباس درويشى پوشيد و رفت در خانه ورکچي. ديد دختر ورکچى نشسته و پينه و وصله (وصله پينه) مىکند. |
شاه عباس پرسيد: 'اى دختر. پدرت کجاست؟' |
دختر گفت: 'رفته دوست را دشمن کند.' |
منظورش اين بود که رفته پول قرض بدهد و شاه عباس اين را فهميد. |
باز شاه عباس پرسيد: 'مادرت چه؟' |
دختر جواب داد: 'رفته تا يک را دو کند.' |
شاه عباس کمى فکر کرد و فهميد که حتماً مادر دختر، ماما است و رفته بچهاى را به دنيا بياورد. |
باز شاه عباس پرسيد: 'خودت چهکار مىکني؟' |
دختر جواب داد: 'من هم دو را يک مىکنم.' |
شاه عباس متوجه شد که دختر دو تا شلوار کهنه را برداشته و از آنها شلوار ديگرى مىدوزد. شاه عباس در دلش آفرينى گفت و درآمد: 'حيف اين خانه که بخارىاش کج است.' يعنى دختر خوبى هستي، اما حيف که دختر ورکچى هستي.' |
دختر گفت: 'درويش دودش که راست مىرود. حال مىخواهد بخارىاش کج باشد يا نباشد.' شاه عباس باز هم آفرينى گفت و برگشت سر سلطنتش. |
چند روز گذشت و شاه عباس، ايلچى به خانهٔ ورکچى فرستاد تا دخترش را براى او خواستگارى کند. ايلچى از طرف شاه آمد و از دختر خواستگارى کرد، اما دختر قبول نکرد و گفت: 'درست است که شاه عباس بر مردم پادشاهى مىکند، اما روزى که مردم او را نخواستند چه؟ شاه عباس که کسب و کارى بلد نيست. آن وقت هر دو گرسنه خواهيم ماند. اگر شاه عباس رفت و حرفهاى ياد گرفت: من هم زنش مىشوم.' |
رفتند و خبر به شاه بردند. شاه عباس اين را که شنيد، در فکر فرو رفت. عاقبت لباس شاهىاش را درآورد و به هر صورت که بود، حصيربافى ياد گرفت. آنوقت رفت سراغ دختر و او را عقد کرد. |
اين گذشت تا اينکه يک روز که شاه عباس لباس درويشى به تن کرده بود و کوى به کوى مىرفت و به هر جائى سر مىکشيد، گذارش به خانهاى افتاد. صاحبخانه گفت: 'درويش، بفرما.' شاه عباس را بردند داخل خانه و ديد بعله، اينجا آدمهائى مثل خودش، صد نفر هم بيشتر هستند. شستش خبردار شد که اينجا خبرى هست. در بسته شد و شاه عباس ماند و طبقى پر از غذا. |
چهل روز گذشت و شاه عباس زندانى بود. هر روز از افرادى که آنجا بودند کم مىشد، اما به آنهائى که مانده بودند، طبقى پر از غذا مىدادند تا اينکه نوبت شاه عباس رسيد و او را بردند به زيرزمين خانه و خواستند که سرش را ببرند و شاه عباس فهميد که چرا از اين نفرات، هر روز يکى کم مىشد. |
شاه عباس گفت: 'خوب، اگر سر مرا ببريد و گوشت مرا بفروشيد، چهقدر نصيبتان مىشود؟' |
گفتند: 'فلان قدر.' |
شاه عباس گفت: 'من حرفهاى بلدم که بيشتر از اينها نصيبتان مىکند.' |
گفتند: 'چهکارى بلدي؟' |
شاه عباس گفت: 'من در حصيربافى مهارت دارم. هر وقت حصير را براى پادشاه تحفه ببريد، دو برابر آنچه از کشتن من نصيبتان مىشود، انعام مىگيريد.' |
خلاصه، شاه عباس مشغول حصيربافى شد و حصير که تمام شد، داد تا حصير را خدمت شاه ببرند. حصير را که به دربار آوردند، دختر حصير را گرفت و انعام خيلى زيادى به آنها داد. |
از آنطرف، شاه عباس هم تمام نشانىهاى خانه و حال و حکايتش را روى حصير نوشته بود، طورىکه تنها دختر مىتوانست آن را بخواند. دختر هم لشکر و سپاهيان را برداشت و رفت به آن خانه و شاه عباس را نجات داد. سيز ساغ من سلامت |
ـ شاه عباس و دختر ورکچى |
ـ قصههاى مردم چاپ اول ۱۳۷۹ |
ـ انتخاب، تحليل ويرايش: سعيد احمد وکيليان |
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۹ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
حسین امیرعبداللهیان لبنان وزیر خارجه دولت سیستان و بلوچستان جنگ انتخابات مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس حسن روحانی
سیل تهران یسنا هواشناسی شهرداری تهران بارندگی سازمان هواشناسی باران فضای مجازی آتش سوزی هلال احمر آموزش و پرورش
هوش مصنوعی خودرو دلار قیمت خودرو قیمت دلار بانک مرکزی قیمت طلا تورم مسکن بازار خودرو حقوق بازنشستگان ایران خودرو
تلویزیون جهان صدا و سیما مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
غزه رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل جنگ غزه حماس آمریکا ترکیه انگلیس اوکراین نوار غزه امیرعبداللهیان
فوتبال پرسپولیس رئال مادرید استقلال سپاهان لیگ برتر باشگاه استقلال بازی باشگاه پرسپولیس علی خطیر جواد نکونام بایرن مونیخ
اینستاگرام اپل ناسا عکاسی تبلیغات موبایل گوگل
کبد چرب فشار خون