شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

درخت سحرآمیز(۲)


خانواده هيزم‌شکن که در قصر پادشاه کار مى‌کردند اين دوشيزهٔ زيبا را سخت اذيت مى‌کردند و او را به کارهاى سنگين وا مى‌داشتند. شاهزاده که سرگذشت اين دختر را مى‌دانست اول دلش براى او سوخت و رفته‌رفته عاشق بى‌قرار او شد و اما دوشيزه زيبا بى‌خبر احساس مى‌کرد که هر وقت زير اين درخت نارون دراز مى‌کشد يک نوع حالت آرامش و صفاى خاطر به او دست مى‌دهد. هيزم‌شکن‌ها عادت داشتند هر سال تابستان چند درخت بزرگ را براى تهيه هيزم زمستان ببرند و امسال آنها تصميم به بريدن آن درخت نارون گرفته بودند. دوشيزه زيبا وقتى که از تصميم آنها با خبر شد فرياد زد آن درخت نارون را نبايد قطع کنيد. هيزم‌شکن با خشونت گفت فردا صبح آن درخت بزرگ را قطع مى‌کنيم و با شاخه‌هايش آتش شب نيمه تابستان درست مى‌کنم. دختر احمق براى چه گريه مى‌کني؟ دوشيزه زيبا التماس‌کنان گفت خواهش مى‌کنم آن درخت را نبريد. هيزم‌شکن جواب داد مزخرف نگو. اين درخت تو را تنبل کرده است فردا به هر ترتيب که باشد آن‌را قطع مى‌کنم.
دوشيزه زيبا تمام شب را بيدار ماند و براى يافتن راه‌حلى براى نجات درخت نارون به فکر فرو رفت. چون او دختر باهوشى بود فکرى به‌خاطرش رسيد. صبح روزى که شب آن شب نيمه تابستان بود از جاى برخاست و از درخت بالا رفت و روى بلندترين شاخه‌هاى آن نشست از بالاى درخت تمام جنگل و کوه‌هاى اطراف آن به‌خوبى ديده مى‌شد. آفتاب تازه بالا آمده بود که سر و کلهٔ هيزم‌شکن و کارگرانش در جنگل پيدا شد. پيش خود مجسم کنيد که شاهزاده از ديدن تبر و اره آنها چه حالتى پيدا کرده بود. هيزم‌شکن به کارگرانش گفت. ضربه اول را من وارد مى‌آورم. آنگاه تبر را بلند کرد تا بر تنه درخت فرود آورد که ناگهان صدائى شيرين و گوش‌نواز از بالاى درخت شنيده شد که اين اشعار را مى‌خواند.
تبر را بيفکن تو اى تيره‌بخت منم يک بشر در لباس درخت
هر آن کس که بر من زند ضربه‌اى همين لحظه بندد ز دنياى رخت
کارگران که سخت ترسيده بودند فرياد زدند، اين درخت جن دارد قبل از اينکه به ما صدمه‌اى بزند بيائيد فرا کنيم و با وجود سرزنش و دشنام‌هاى هيزم‌شکن آنها به سرعت باد پا به فرار گذاشتند. هيزم‌شکن که مرد پردلى بود بار ديگر تبرش را بلند کرد تا بر تنه درخت فرود آورد که مجدداً صداى دخترک بلند شد که:
تبر را بيفکن تو اى تيره‌بخت منم يک بشر در لباس درخت
هر آن کس که بر من زند ضربه‌اى همين لحظه بندد ز دنياى رخت
هيزم‌شکن از شنيدن اين صداى عجيب اندکى دچار وحشت شد ولى باز هم سرسختى کرد و تبر را به هوا برد که دخترک براى سومين بار آواز خود را سر داد. در همان لحظه شاخه بزرگى از درخت جدا شد و روى شانه هيزم‌شکن افتاد. هيزم‌شکن که اين بار سخت ترسيده بود به‌سرعت فرار کرد و از نظر ناپديد گرديد. دوشيزه زيبا از ترس آنکه مبادا هيزم‌شکن دوباره برگردد تمام روز را روى درخت ماند. نزديکى‌هاى غروب آفتاب از فرط خستگى خوابش برد و همان‌جا بالاى درخت به خواب عميقى فرو رفت. نيمه‌هاى شب صداى وحشتناکى شيند. فرياد زد اى دختر پليد دمکار زود از درخت پائين بيا والا هم‌اکنون درخت را قطع خواهم کرد، دخترک که سخت ترسيده بود از آن بالا نگاهى به پائين انداخت و هيزم‌شکن را ديد که زير درخت ايستاده است.
او فانوسى در دست داشت و برنده‌ترين تبرهايش را نيز روى دوشش گذاشته بود. او وقتى که به خانه برگشت و دخترک را در آنجا نيافته بود فکر کرد که صدائى که باعث وحشت او شده است بايد صداى دخترک باشد. هيزم‌شکن بدجنس از ير درخت فرياد زد. بيا پائين به تو نشان خواهم داد که چطور بايد حقه‌بازى کرد. يک. دو. سه اين بگفت و تبرش را بلند کرد تا بر تنه درخت فرود آورد که ناگهان سر و صداى درختان که خود را آماده پذيرائى از پادشاه درختان مى‌کردند در جنگل پيچيد، هيزم‌شکن که اين‌بار واقعاً به وحشت افتاده بود تبرش را پائين آورد. ناگهان در ميان تاريکى جنگل دو نفر را مشاهده کرد که به طرف او مى‌آيند. گامى برداشت تا فرار کند ولى يکى از آن دو نفر چوب سحرآميزى را که در دست داشت بلند کرد و هيزم‌شکن را بر زمين ميخکوب ساخت. آن دو نفر پادشاه درختان و دوست او جادوگر بزرگ بودند. پادشاه درختان وقتى که زير درخت رسيد فرياد زد: اى دختر زيبا بيا پائين و هراسى نداشته باش. تو بسيار دليرانه رفتار کرده‌اى بدبختى تو به پايان رسيده است و روز خوشى در انتظار تو است.
دختر از درخت پائين آمد و جلوى پادشاه درختان ايستاد. اودر لباس روستائى‌اش خيلى زيبا و جذاب به‌نظر مى‌رسيد. جادوگر بزرگ چوب سحرآميزش را بلند کرد و تنه درخت را با آن نوازش داد. درخت به آن بزرگى ناگهان کوچک شد تا به‌صورت شاهزاده جوانى درآمد. جادوگر از ديدن شاهزاده گفت: شاهزاده خوش‌آمدى جادوگرى که تو را به شکل درخت درآورد ديگر نمى‌تواند به تو کارى بکند من او را به‌صورت يک جغد درآورده‌ام و آن‌را به ملکه سرزمين فانوس بخشيده‌ام و اما تو اى هيزم‌شکن همين الان تو را به‌صورت يک بوزينه درمى‌آورم و وقتى به‌شکل انسانى درخواهى آمد که به اندازهٔ درخت‌هائى که تاکنون بريده‌اى درخت بکاري. يک لحظه بعد يک بوزينهٔ بزرگى روى درخت‌ها مى‌پريد. شاهزاده از پادشاه درخت‌ها و جادوگر بزرگ تشکر کرد و با دختر زيبا به قصرش بازگشت و در آنجا با او عروسى کرد و سال‌هاى سال با هم به‌خوبى زندگى کردند.
- درخت سحرآميز
- داستان‌هاى محلى اصفهان ص ۱۷
- گردآوري: دکتر عباس فاروقي
- انتشارات فروغى چاپ اول ۱۳۳۷
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید