دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

حکایت


شنیدم که نابالغی روزه داشت    به صد محنت آورد روزی به چاشت
به کتابش آن روز سائق نبرد    بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد
پدر دیده بوسید و مادر سرش    فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز    فتاد اندر او ز آتش معده سوز
بدل گفت اگر لقمه چندی خورم    چه داند پدر غیب یا مادرم؟
چو روی پسر در پدر بود و قوم    نهان خورد و پیدا بسر برد صوم
که داند چو در بند حق نیستی    اگر بی وضو در نماز ایستی؟
پس این پیر ازان طفل نادان ترست    که از بهر مردم به طاعت درست
کلید در دوزخ است آن نماز    که در چشم مردم گزاری دراز
اگر جز به حق می‌رود جاده‌ات    در آتش فشانند سجاده‌ات


همچنین مشاهده کنید