شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
محمد پسر حداد (۳)
آن شخص گفت: 'اى محمد! به فلان شهر مىروي، دخترى در آنجا زندگى مىکند. يک اسب سياه دارد و يک سگ سياه. روزى کنار حوض مىآيد و يک بره با خود مىآورد و يک پيمانه برنج. يک پيمانه برنج را پلو مىپزد و بره را سر مىزند. بعد از آبتنى در حوض غذا مىخورد و مىخوابد. بايد آنقدر ناراحتش کنى که عصبانى شود و سگ سياه را پرت کند. همين که دختر خوابيد سوارش شو و بگو، دل به من ببند و دعا کن که اسب سياهت در سر طويله بميرد. اگر با او ازدواج کني، راه و چاه را به تو نشان خواهد داد' . محمد به راه افتاد. |
رفت و رفت تا به حوض رسيد. گوشهاى پنهان شد. لحظهاى نگذشت که دختر سوار بر اسب سياه آمد، سگ سياهى به دنبالش پارس مىکرد. دختر لب حوض از اسب پپاده شد و يک پيمانه برنج را پلو پخت و بره را سر زد، و همين که رفت وسط حوض آبتنى کند، محمد شروع کرد به سر و صدا کردن. سگ هم شروع کرد به پارس کردن. دختر فوراً لباس پوشيد و سوار بر اسب سياه شد و شمشير از غلاف کشيد. سگ فرار کرد. دختر هر چه به اينطرف و آنطرف نگاه کرد، چيزى نديد. بار ديگر لخت شد و به وسط حوض رفت. باز هم محمد سر و صدا به راه انداخت. دختر فوراً لباس پوشيد و سوار بر اسب شد و شمشير کشيد و باز هم هر چه نگاه کرد، چيزى نديد. رو به سگ کرد که، دو بار مرا گول زدى و از آب بيرون آوردي، اگر بار ديگر پارس کني، تو را خواهم کشت. که سگ شروع کرد به پارس کردن. دختر عصبانى شد و دست و پاى سگ را بست و سگ را به گوشهاى انداخت. و بعد رفت و با خيال راحت آبتنى کرد و برگشت و غذايش را خورد و خوابيد' . |
هنوز خوابش نبرده بود که محمد سوارش شد. پاهايش را برد زير شکم دختر و هر چه دختر تقلا کرد نتوانست خلاص شود. محمد گفت: 'قسم بخور دل به من ببندى و دعا کن اسب سياهت در سر طويله بميرد، تا رهايت کنم' . دختر که ديد چارهاى ندارد، قسم خورد و خلاص شد و محمد با او ازدواج کرد. |
سه روز با هم بودند که محمد گفت: 'مىخواهم بروم 'نار گريان' و 'سيب خندان' بياورم، بگو چه کار بايد بکنم؟' دختر گفت: 'نارگريان و سيب خندان را هر کسى نمىتواند بچيند؛ نار گريه مىکند که مرا نچين، بايد بچيني. مىگويد مرا نخور بايد بخوري' . محمد گفت: 'به هر حال من از تو مىخواهم' . دختر محمد را راهنمائى کرد و محمد به راه افتاد. |
رفت و رفت تا به باغى رسيد. آن باغ پر از 'نار گريان' و 'سيب خندان' بود. هر چه نار گريه کرد که مرا نچين، محمد چيد. هر چه سيب خنديد، محمد بيشتر چيد. چهار پنج تا 'نار گريان' و 'سيب خندان' چيد و به راه افتاد و هفت روز بعد خود را به صنمير خانم رساند. |
يک هفته گذشت. پيرزال گفت: 'صنمبر خانم! تو که دختر پريان شاه هستي، از تنهائى حوصلهات سر نمىرود؟ به شوهرت بگو برايت 'مرغ سخنگو' بيارورد' . صنمبر خانم گفت: 'چشم، مىگويم' . و همين که به محمد گفت برايم 'مرغ سخنگو' بيار، محمد ناراحت شد و با خود گفت: خدايا اين چه کارى بود که کردم؟ معلوم نيست چه بلائى سرم خواهد آمد. |
فردا که شد، باز هم بار سفر بست و به راه افتاد. رفت و رفت تا به دختر رسيد و گفت: 'آمدهام 'مرغ سخنگو' ببرم' . دختر گفت: 'مرغ سخنگو' جائى زندگى مىکند که دوربرش پر آب است. فقط يک ساعت روى آب مىآيد و بعد به زير آب مىرود. افراد زيادى رفتند مرغ را بگيرند، نتوانستند. همه سنگ سياه شدند. اگر 'مرغ سخنگو' را بگيرى همهٔ آنها که 'سنگ سياه' شدهاند، زنده مىشوند و گرنه تو هم به سرنوشت آنها دچار خواهى شد' . محمد گوش نکرد و به راه افتاد. |
رفت و رفت تا به آن آب رسيد. گوشهاى پنهان شد و به انتظار نشست. 'مرغ سخنگو' روى آب آمد. برق بالهايش چشم را خيره مىکرد. محمد از فرصت استفاده کرد و پريد و پاهاى 'مرغ سخنگو' را گرفت. تمام آنها که 'سنگ سياه' شده بودند، زنده شدند. اين گفت، مرغ مال من است و آن گفت، نه! مال من است. و شروع کردند همديگر را کتک زدند. محمد گفت: 'دعوا نکنيد که مرغ مال من است. ده سال در اينجا گرفتار بوديد و من شما را نجات دادم' . اما آنها از کتککارى دست نمىکشيدند. از طرف خدا شخصى آمد و گفت: 'اى مردم! برويد به وطنتان حالى از پدر و مادرتان بپرسيد. 'مرغ سخنگو' را محمد گرفته است و از آن اوست. از او سپاسگزار باشيد که شما را نجات داد' . همه متقاعد شدند و رفتند. |
محمد 'مرغ سخنگو' را برداشت و آمد و آمد تا به خانه رسيد. پيرزال انديشيد، چهل روز رو به اتمام است و هنوز کارى نکردهام. محمد را هم هر جا مىفرستم، مىآيد. اين بود که پنج روز پس از آمدن محمد، داروى بيهوشى را که با خود آورده بود توى غذا ريخت و آن دو همين که خوردند هر دو بيهوش شدند. |
پيرزال از توى جيب محمد شيشهاى بيرون آورد و از مايهاى که در آن شيشه بود به دوش راست محمد ماليد و شيشه را بيرون آورد. دو شيشه را در جيب محمد گذاشت و سومى را به دريا انداخت. بعد دختر را برداشت و به راه افتاد. |
رفت و رفت تا به شهر رسيد. |
محمد سه شبانهروز بيهوش افتاد بود. برادرها که ديدند سه ماه گذشت و محمد نيامد، به راه افتادند. پس از مدتها اينور و آنور رفتن، محمد را پيدا کردند. با خود فکر مىکردند که، چه بکنند، چه نکنند، که شخصى آمد و گفت: 'پيرزالى اين بلا را بر سر برادر شما آورد و شيشهٔ عمرش را به دريا انداخت. آن شيشه در شکم يک ماهى است. اگر پنج خروار گندم ببريد توى دريا بريزيد، شيشه را ماهى خواهد آورد و به شما تحويل خواهد داد. از مايهاى که در آن شيشه هست به دوش راست برادر بماليد، چالهاى بهوجود مىآيد و بعد يکى از شيشههائى را که در جيب محمد است درون آن چاله بگذاريد و از مايهاى که در شيشهٔ ديگر هست به گوشت بماليد، گوشت هم مىآيد و محمد زنده مىشود' . |
فيل گفت: 'من آب باز هستم، مىروم' . دو برادر آنجا ماندند و فيل پنج خروار گندم برداشت و رفت. گندمها را که وسط ديوار ريخت، شيشه را ماهى آورد و به او داد. فيل شيشه را برداشت و آمد. از مايهاى که در آن شيشه بود بهدوش راست محمد ماليدند، چالهاى بهوجود آمد، شيشهٔ ديگر را به داخل آن چاله گذاردند و بعد از محتوى شيشهٔ سوم به دوش محمد ماليدند، گوشت هم آمد و محمد پريد و بلند شد. |
همين که محمد به هوش آمد، نه صنمبر خانم را ديد و نه پيرزال را. گفت: 'صنمبر خانم حق داشت که مىگفت، رفتى و قاتل ما را آوردي' . اين بود که لباس درويشى بر تن کرد و گفت: 'برادران! شما در اين اتاق بمانيد، من مىخواهم بروم' . و رفت. |
از اين ده به آن ده، از اين شهر به آن شهر رفت تا يک ماه گذشت و محمد به شهر پيرزال رسيد. همين که وارد شهر شد شيند که مىگويند، پيرزالى رفت و زن پهلوانى را آورد، در حالى که پهلوانها جرأت نمىکردند بروند. |
در شهر مىگشت که پيرزال را ديد. آن چنان عصبانى بود که به پيرزال حمله کرد و با تبرزين يک تکهاش را هزار تکه کرد. |
صبح که شد رفت پيش پادشاه و گفت: 'قبلهٔ عالم! چرا زن مرا آوردي؟' که پادشاه عصبانى شد. محمد و پادشاه با هم گلاويز شدند. پادشاه کشته شد. و محمد صنمبر خانم را برداشت و به خانه رفت. و از آن پس به خوبى با هم زندگى کردند تا پير شدند. |
- محمد پسر حداد |
- افسانههاى اشکوربالا ـ ص ۴۲ |
- گردآورنده: کاظم سادات اشکوري |
- از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، ۱۳۵۲ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- مهمان
- کلهکدو
- خارکش پیر و درخت اشرفی
- ماری که از زن غرغرو میترسید
- جانتیغ و چلگیس
- گوردله
- کار دل (۲)
- محمد پسر حداد
- وزیر نادان، دهقان دانا
- کرهٔ ابر و باد (۲)
- فندیل فندول (دانا، زیرک) (۲)
- گناه
- شاه عباس
- شاهزاده ابراهیم و فتنهٔ خونریز
- سیب خندان و نار گریان
- بز ریش سفید
- حسنی
- دو خواهر
- اوغچه پرین
- خدای این شهر و خدای آن شهر یکی است
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
امیرعبداللهیان دولت چین سیستان و بلوچستان حسین امیرعبداللهیان جنگ انتخابات مجلس شورای اسلامی عراق دولت سیزدهم رسانه حجاب
سیل تهران هواشناسی شهرداری تهران بارندگی باران سازمان هواشناسی فضای مجازی آتش سوزی یسنا هلال احمر آموزش و پرورش
ایران بانک مرکزی دلار قیمت خودرو قیمت دلار مسکن قیمت طلا تورم ارز بازار خودرو حقوق بازنشستگان ایران خودرو
صدا و سیما مسعود اسکویی تلویزیون دفاع مقدس بی بی سی موسیقی مهران غفوریان صداوسیما ساواک سریال سینمای ایران تبلیغات
رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه اسرائیل حماس روسیه آمریکا ترکیه انگلیس اوکراین نوار غزه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان لیگ برتر رئال مادرید باشگاه استقلال جواد نکونام بازی علی خطیر باشگاه پرسپولیس بایرن مونیخ
هوش مصنوعی اینستاگرام خواب آیفون دیابت اپل ناسا عکاسی موبایل گوگل تلفن همراه
سلامت طب سنتی کبد چرب فشار خون گرما