دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش


دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش    هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش
پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش    زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش
به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب    دم عیسی ست پنداری میان لعل و مرجانش
حلاوت از شکر کم شد چو قیمت آورد نوشش    ازین دو چشم گریانم از آن لبهای خندانش
ندارد لب کس از یاقوت و مروارید تر دندان    گرم باور نمی‌داری بیا بنگر به دندانش
که تا هر گوهری بینی که عکسش در شب تاری    فرو ریزد چو مهر و ماه بر یاقوت گویانش
اگر پیراهن ماهم به مانند فلک آمد    از آن اندر گریبانش بود خورشید تابانش
و یا خورشید پنداری به پیراهن همی هر شب    فرود آید ز گردون و برآید از گریبانش
نشست ما اگر کوهست و او چون ماه بر گردون    چرا هر دو به هم بینیم از آن رخسار رخشانش
بلا و غارت دلهاست آن زلفین او لیکن    هزاران دل چو او جمعست در زلف پریشانش


همچنین مشاهده کنید