شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

حکایت


یکی را به چوگان مه دامغان    بزد تا چو طبلش بر آمد فغان
شب از بی قراری نیارست خفت    بر او پارسایی گذر کرد و گفت
به شب گر ببردی بر شحنه، سوز    گناه آبرویش نبردی به روز
کسی روز محشر نگردد خجل    که شبها به درگه برد سوز دل
هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟    در عذرخواهان نبندد کریم
ز یزدان دادار داور بخواه    شب توبه تقصیر روز گناه
کریمی که آوردت از نیست هست    عجب گر بیفتی نگیردت دست
اگر بنده‌ای دست حاجت برآر    و گر شرمسار آب حسرت ببار
نیامد بر این در کسی عذر خواه    که سیل ندامت نشستش گناه
نریزد خدای آبروی کسی    که ریزد گناه آب چشمش بسی


همچنین مشاهده کنید