جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

لامسه


در حالى‌که پسيکوفيزيولوژى بينائى و شنوائى در حال پيشرفت بود، پيشرفت علمى درباره حس لامسه بسيار اندک و ناچيز بود. بل و ميولر فقط چند صفحه به آن اختصاص دادند. گاهى آن را با حس چشائى و بويائى جمعاً يک 'حس ساده' (Simple Sense) مى‌ناميدند. در حقيقت حس ساده نيز هست از آن جهت که محرک مادى ظاهراً تأثير مستقيم بر قسمت‌هاى انتهائى اعصاب پوست و بافت‌هاى ديگر دارد. نظريه‌هاى بينائى و شنوائى بيشتر علاقه‌مند به شناسائى چگونه رسيدن تحريک به عصب بودند، بدين معنى که انعکاس تصوير بصرى را به شبکيه و هدايت صدا به پايانه‌هاى عصب شنوائى در گوش داخلى را بررسى کند. محرک‌هاى لامسه از قبيل فشار، حرارت، حرکت و مانند آن بلافاصله بر انتهاى عصب در پوست تأثير مى‌گذارد، بدون اينکه در ظاهر هيچ‌گونه مکانيسم انتقال وجود داشته باشد. اين ارنست وبر (Ernest Weber) (۱۸۷۸-۱۷۹۵) پروفسور آناتومى و فيزيولوژى لايپزيگ (Leipzig) بود که واقعيات و مسائل لامسه را اهميت بخشيد، قسمت اعظم اين واقعيات، کشفيات تجربى خود وبر بود. در سال ۱۸۳۴، او نتايج آزمايش‌هائى را در اين زمينه در کتابچه‌اى به زبان لاتين منتشر کرد که عنوان آن عبارت بود از:
DDe tactu: Annotationes Anatomic et Physiologic
ولى کتاب مهم او که اکنون به‌عنوان يک اثر کلاسيک در روانشناسى احساس محسوب مى‌گردد، تحت عنوان زير منتشر شد:
Der Tastsinn das Gemeingefühl (۱۸۴۶)
حال ببينيم که وبر درباره لامسه چه مى‌دانست؟
در وهله نخست او مانند يک دانشمند درجه يک مسائل را محدود کرد. لمس کردن اصطلاح مبهمى بود. ظاهراً تمام پوست و بيشتر قسمت‌هاى داخلى بدن داراى رشته‌هاى حسى هستند که به ريشه‌هاى پسين نخاع شوکى متصل مى‌گردند. حساسيت کلى بدن از اين جهت شناخته شده بود و اصطلاح Gemeingefuhl در آلمانى عملاً مترادف Touch در انگليسى بود. ولى وبر بين Touch و Gemeingefuhl يا حساسيت کلى فرق گذارد. لمس کردن (Touch) به پوست متعلق است ولى حساسيت کلى نه تنها مربوط به پوست است بلکه ارتباط با دستگاه‌هاى داخلى بدن نيز دارد و تمام انواع درد را شامل مى‌گردد.
حس لامسه ما را با سه دسته احساس مجهز مى‌کند که عبارتند از حس فشار، حرارت و حس مکان (Locality). وبر هر سه اين 'حس' ها را در حقيقت همان حس لامسه مى‌دانست احساس فشار و حرارت به‌نظر او دو نوع حس لامسه هستند. حس مکان را حسى ثانوى مى‌دانست که در حالى که آن را حسى مستقل فرض مى‌کرد، ليکن تحريک آن را وابسته به احساسات ديگر مى‌دانست. احساس گرما و سرما به‌نظر وبر عبارت از جنبه‌هاى مثبت و منفى حرارت مانند تاريکى و روشنائى در حس بينائى هستند. در اثبات اين رابطه او از بيماري، سخن به ميان آورد که احساس سردى و گرمى در او قابل تفکيک نبود. رابطه حرارت با فشار در حس لامسه را بدين ترتيب مى‌توان روشن کرد که اجسام سرد سنگينتر از اجسام گرم به‌نظر مى‌رسند حتى اگر وزن مساوى داشته باشند. او آزمايش معروفى در اين زمينه نمود، بدين طريق که سکه‌اى را که در آب سرد بود، بر پيشانى شخصى قرار داد. سپس دو سکه را به‌هم چسباند و در آب داغ گرم کرد و آنها را نيز در زمانى جدا بر پيشانى فرد مورد آزمايش گذارد. آزموده گزارش داد که سکه اول را از دو سکه بعدى سنگينتر احساس مى‌کرد.
براى درک نظر وبر در مورد حس مکان (ortsinn) بايد توجه کنيم که حس مکان بخش اساسى از احساسات ديگر نيست. براى مثال معمولاً به‌نظر مى‌رسد که حس مکان و فشار غيرقابل تفکيک از يکديگر هستند زيرا هنگامى که يک انگشت را لمس مى‌کنيم و سپس ديگرى را فکر مى‌کنيم که دو نوع احساس داريم. وبر متوجه اين اشتباه شد و گفت که اگر ما يک انگشت را با انگشت ديگر لمس کنيم هر دو انگشتان تحريک شده و ما فقط يک حس داريم. خود حس، مطابق گفته وبر براساس کيفيت و کميت آن تغيير مى‌کند ولى خواص مکانى آن بستگى به فعاليت روان و رابطهٔ احساسات مختلف با يکديگر دارد.
مع‌هذا نسبت دادن نسبى حس مکان به 'روان' از نظر وبر چنين معنا نمى‌داد که آن را نمى‌توان آزمايش کرد. براى اثبات اين نظر بود که وبر آزمايش معروف خود به‌نام 'آزمون قطب‌نما' (Compass Test) را انجام داد. آزمايشى که معيار اندازه‌گيرى آستانه افتراقى (Differential Threshold) گرديد. وبر دريافت که آستانهٔ ادراک دو نقطه در بخش‌هاى مختلف بدن بسيار متغير و متفاوت است، مثلاً آستانه ادراکى بالاى بازو، برابر سطح نوک انگشت کوچک دست است. از اين تفاوت‌ها او چنين نتيجه گرفت که آنها بايد بستگى داشته باشند به توزيع رشته‌هاى عصبي؛ و افتراق فضائى در مکان‌هائى از بدن دقيق‌تر است که اجتماع رشته‌هاى عصبى متراکم هستند.
اگر هر ناحيه جلدى که يک عصب به شکل دايره به آن رسيده است را احساس قرار دهيم، روشن است که پوست را مى‌توان به تعداد بسيار زيادى دايره‌هاى حسى تقسيم نمود. در آزمايش قطب‌نما، اگر دو نقطه از هر دايره را تحريک کنيم فقط در يک رشته عصبى تحريک احساس مى‌گردد و درنتيجه ادراک در يک نقطه صورت مى‌گيرد. ولى دو نقطه در دو دايره عصبى جدا دو رشته عصبى را تحريک مى‌کند و لذا درک در دو نقطه صورت مى‌گيرد. نظر وبر راجع به حس مکان به اين شکل بود. نقش روان در تمام اين جريانات اين است که تفسيرى مکانى (فضائي) از الگوى تحريک که در عصب رخ داده بنمايد.
وبر قادر به بررسى حساسيت کلى (Geomeigfuhl) به‌دقت تحقيق درباره حس لامسه نبود. او مشاهده کرد که حساسيت کلى در تمام بدن توزيع شده است، بدين معنى که نه تنها مکمل حس لامسه در پوست است، بلکه در چشم و گوش و بينى و زبان نيز وجود دارد. بيشترين حساسيت را در پوست و عضلات دارد. درد شاخص‌ترين خاصيت آن بوده و به‌وسيله محرک‌هاى مربوط به حس لامسه تحريک مى‌گردد. فشار بر پوست و يا کشيدن آن، هر دو ممکن است احساس درد و فشار را توليد نمايند. به‌همين ترتيب گرما و سرما ممکن است درد ايجاد کنند. وبر آستانه حرارت که درد ايجاد مى‌کند را با دقت اندازه‌گيرى نمود. او خاطرنشان کرد که احساس‌هاى مختلف ديگر نيز در حساسيت کلى وجود دارد از قبيل لرزيدن و قلقلک، ولى مطلب زيادى راجع به آنها ارائه نداد.
وبر حساسيت عضلات را شناخت و اين را در قلمرو حساسيت کلى گذارد، زيرا که اولاً آنها حس‌هاى درونى هستند، ثانياً خستگى از نظر کيفيت شبيه درد است و بالاخره اينکه بعضى از انقباضات عضلانى (مانند رحم) بسيار دردناک است. به‌نظر مى‌‌رسد که وبر آگاهى از نظر چارلز بل درباره 'حس عضلاني' (Muscle Sense)، آنچه که بعدها حس ششم خوانده شده نداشت. در واقع احساس عضلانى از زمان ارسطو شناخته شده بود. بل فقط کارکرد آن را برشمرد و به آن نامى را که امروز متداول است داد. نوشته مهم او در اين زمينه در سال ۱۸۲۶منتشر شد. ميولر و وبر هيچ‌يک ذکرى از بل در اين رابطه نکردند.
دانش وبر از حساسيت پوست نتيجه آزمايش‌هاى بى‌شمارى بود که او خود انجام داد و نتايج آنها را در کتاب Der Tastsinn und des Gemeingefühl منتشر نمود. از نتايج اين آزمايش او مى‌دانست که درجه وزن ادراک شده از يک وزن در قسمت‌هاى مختلف پوست متفاوت است و گنجايش تشخيص بين وزن‌ها و بين درجات حرارت در نواحى مختلف پوست متغير بوده، همان‌طور که در مورد حس مکان صادق است و اينکه اين تفاوت در حدود نيم درجه سانتى‌گراد به آسانى قابل درک است و بالاخره اينکه افتراق بسيار سهلتر و بهتر است هنگامى که محرک بزرگ است. او هم‌چنين مشاهده کرد که شدت احساس گرما در حرارت مساوى هنگامى که محرک بزرگتر است بيشتر بوده و لذا چنين نتيجه‌گيرى نمود که در مغز بايد جمع‌بندى وجود داشته باشد که در مورد رشته‌هاى عصبى همجوار بسيار بيشتر است.
ولى مهمترين اين آزمايش‌ها در اندازه‌گيرى حساسيت آنهائى بودند که اساس قانون وبر (Weber's Law) را همان‌طور که بعدها فخنر (Fechner) آن را ناميد تشکيل مى‌دهند. وبر اين نتايج را در سال ۱۸۳۴ در De tactu گزارش داده بود و اکنون آنها را تشريح بيشترى مى‌کرد. او هيچ قانون خاصى را ارائه نداد. او فقط اين امر را روشن نمود که نسبت دو وزن به يکديگر است که در تشخيص تفاوت آنها مهم است. او گفت که کوچکترين تفاوت محسوس بين وزن‌ها را مى‌توان با تعيين نسبى بين آنها روشن نمود. او اين نسبت را مستقل از حجم هر وزنه مى‌دانست. او آزمايش در مورد وزن را به تشخيص افتراقى بين محرک‌هاى بصرى و سمعى تعميم داد. نتايج به‌دست آمده که نسبت حداقل تفاوت محسوس (Least Perceptible Difference) را درباره محرک‌هاى مختلف نشان مى‌دهد به‌ قرار زير است: وزن يک - چهلم، خطوط يک - پنجاهم، اصوات يک - شصتم. وبر معتقد بود که او به يک اصل مهم کلى دست يافته، ليکن نمى‌دانست که اين آزمايش‌هاى ساده به‌تدريج منجر به ايجاد ساختار پسيکوفيزيک خواهد شد.
وبر راجع به فيزيولوژى لامسه بسيار اندک مى‌دانست. او تصور مى‌کرد که منافذ پوست و پيازهاى مو اعضاء اصلى آن است. او معتقد بود که لمس کردن فقط به پوست مربوط است زيرا که او سعى بيهوده کرد که احساس فشار و گرما و سرما را در اعضاء داخلى ايجاد و مشاهده کند. او در حالى‌که اعتقاد داشت حساسيت کلى در تمام بدن وجود دارد، ليکن بدين نتيجه رسيد که تاندون‌ها، غضروف و استخوان‌ها حساسيت ندارند. او اظهارنظر کرد که اعصاب لامسه و حس کلى است که به نخاع مى‌روند ولى آيا به مغز مى‌روند؟ او دلايل بسيارى ارائه داد که نشان دهد که آنها بايد در نهايت به مغز منتهى گردند. وبر کمتر از ميولر خود را گرفتار ابهامات روانشناختى کرد، مع‌هذا وقتى انتهاى تحريکات لمسى را به مغز مربوط نمود، لاجرم لازم بود متذکر شد که اينها تحت تأثير روان قرار مى‌گيرند. او يکى از وظايف روان را ادراک (Vorstellung) مى‌دانست. وبر ادراک را عبارت از توانائى طبقه‌بندى احساسات (Sensations) برحسب فضا، زمان و اعداد مى‌دانست. ولى به‌طور کلى او سعى داشت که از مسائل متافيزيکى به دور باشد.


همچنین مشاهده کنید