پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی


دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی    در خواب غفلت بی‌خبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم    در پیش او می‌داشتم گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان    جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیده‌ای در دیگ جان جوشیده‌ای    از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من    اندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج    می‌کرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما


همچنین مشاهده کنید