دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

این شعر را حکیم سنایی در پاسخ یکی از شعرا گفته


چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند    هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند
دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد    عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند
بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل    حجله از دینار بندد کله از دیبا زند
هودج متواریان را نقشبند نوبهار    قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند
بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی    باد گویی کاروان خلخ و یغما زند
از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب    هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند
عاشقی کو تاکنون بی‌زحمت لب هر زمان    بوسها بر پای این گویای ناگویا زند
از برای عاشقان مفلس اکنون بی‌طمع    بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند
گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست    پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند
دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار    زخمه بر سندان عشرت خانه‌ی فردا زند
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک    هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند
عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن    کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند
ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار    گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند
در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان    آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند
باده‌ای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس    شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند
ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی    سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند
می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو    تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند


همچنین مشاهده کنید