دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

بیست و ششم


ای جان مرا از غم و اندیشه خریده    جان را بستم در گل و گلزار کشیده
دیده که جهان از نظرش دور فتاده‌ست    نادیده بیاورده دگرباره، بدیده
جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال    تا دررسد اندر هوس خویش جریده
جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟!    پا در چه اندیشه و سودا بتنیده
آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد    شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده
آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها    باشند درختان تو از میوه خمیده
جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا    جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده
چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر    در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده
پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن    کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده
این گردن ما زین رسن پیسه‌ی ایام    کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟
از بولهب و جفتی او، چونک ببریم    بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده
بی‌فصل خزان گلشن ارواح شکفته    بی‌کام و دهان هر فرس روح چریده
افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا    مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده
ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند
مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند
باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی،    این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »
می‌گوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس    ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می
اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست    ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی
از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ    کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »
آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن »    گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »
آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟    بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی
لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو    از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی    باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟    گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »
نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید    وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
گیرم که نبینی به نظر چشمه‌ی خورشید    نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟
هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی    تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی
خورشید نماید خبر بی‌دم و بی‌حرف    بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم
بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم
برجه که رسیدند رسولان بهاری    انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
از دشت عدم تا بوجودست بسی راه    آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
در باغ زهر گور یکی مرده برآمد    بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
در زلزلت الارض خدا گفت زمین را    امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
ابرش عوض آب همی روح فشاند    تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !


همچنین مشاهده کنید