شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود (۲)


چنین تا پدید آمد از میغ شید    در و دشت شد چون بلور سپید
دو لشکر همی جنگ را ساختند    درفش بزرگی برافراختند
از آواز گردان پرخاشخر    بدرید مر اژدها را جگر
هوا دام کرکس شد از پر تیر    زمین شد ز خون سران آبگیر
ز هر سو ز مردان تلی کشته بود    کرا از جهان روز برگشته بود
بجنبید بر قلبگه سوفزای    یکایک سپاه اندر آمد ز جای
وزان روی با تیغ کین خوشنواز    بپیچید و آمد به تنگی فراز
یکی تیغ زد بر سرش سوفزای    سپاه اندر آمد به تندی ز جای
بجست از کف تیغزن خوشنواز    به شیب اندر انداخت اسب از فراز
بدید آنک شد روزگارش درشت    عنان را بپیچید و بنمود پشت
چو باد دمان از پسش سوفزای    همی‌تاخت با نیزه‌ی سرگرای
بسی کرد زان نامداران اسیر    بسی کشته شد هم بپیکان و تیر
همی‌تاخت تا پیش لشکر رسید    بره بر بسی کشته و خسته دید
ز بالا نگه کرد پس خوشنواز    سپه را به هامون نشیب و فراز
همه دشت پرکشته و خواسته    شده دشت چون چرخ آراسته
سلیح و کمرها و اسب و رهی    ستام و سنان و کلاه مهی
همی‌برد هر کس بر سوفزای    تلی گشته چون کوه البرز جای
ببخشید یکسر همه بر سپاه    نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه
به لشکر چنین گفت کامروز کار    به کام ما بد از روزگار
چو خورشید بنماید از چرخ دست    برین دشت خیره نباید نشست
به کین شهنشاه ایران شویم    برین دز به کردار شیران شویم
همه لشکرش دست بر برزدند    همی هر کسی رای دیگر زدند
برین همنشان تا ز خم سپهر    پدید آمد آن زیور تاج مهر
تبیره برآمد ز پرده‌سرای    نشست از بر باره بر سوفزای
فرستاده‌ای آمد از خوشنواز    به نزدیک سالار گردن‌فراز
که از جنگ و پیکار و خون ریختن    نباشد جز از رنج و آویختن
دو مرد خردمند نیکو گمان    به دوزخ فرستیم هر دو روان
اگر بازجویی ز راه ردی    بدانی که آن کار بد ایزدی
نه بر باد شد کشته پیروزشاه    کز اختر سرآمد بدو سال و ماه
گنهکار شد زانک بشکست عهد    گزین کرد حنظل بینداخت شهد
کنون بودنی بود و بر ما گذشت    خنک آنک گرد گذشته نگشت
اسیران وز خواسته هرچ بود    ز سیم و زر و گوهر نابسود
ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت    که آن روز بگذاشت پیروزبخت
فرستم همه نزد سالار شاه    سراپرده و گنج و پیل و سپاه
چو پیروزگر سوی ایران شوی    به نزدیک شاه دلیران شوی
نباشد مرا سوی ایران بسیچ    تو از عهد بهرام گردن مپیچ
شهنشاه گیتی ببخشید راست    مرا ترک و چین است و ایران تو راست
چو بشنید پیغام او سوفراز    بیاورد لشکر به پرده‌سرای
فرستاده را گفت پیش سپاه    بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه
بیامد فرستاده‌ی خوشنواز    بگفت آنچ بود آشکارا و راز
چنین گفت لشکر که فرمان تو راست    بدین آشتی رای و پیمان تو راست
به ایران نداند کسی از تو به    بما بر تویی شاه و سالار و مه
چنین گفت با سرکشان سوفزای    که امروز ما را جزین نیست رای
کزیشان ازین پس نجوییم جنگ    به ایران بریم این سپه بی‌درنگ
که در دست ایشان بود کیقباد    چو فرزند پیروز خسرو نژاد
همان موبد موبدان اردشیر    ز لشکر بزرگان برنا و پیر
اگر جنگ سازیم با خوشنواز    شودکار بی‌سود بر ما دراز
کشد آنک دارد ز ایران اسیر    قباد جهانجوی چون اردشیر
اگر نیستی در میانه قباد    ز موبد نکردی دل و مغز یاد
گر او را ز ترکان بد آید بروی    نماند به ایران جز از گفت و گوی
یکی ننگ باشد که تا رستخیز    بماند میان دلیران ستیز
فرستاده را نغز پاسخ دهیم    درین آشتی رای فرخ نهیم
مگر باز بینیم روی قباد    که بی او سر پادشاهی مباد
همان موبد پاکدل اردشیر    کسی را که بینید برنا و پیر
فرستاده را خواند پس پهلوان    سخن گفت با او به شیرین زبان
چنین گفت کاین ایزدی بود و بس    جهان بد سگالد نگوید بکس
بزرگان ایران که هستند اسیر    قبادست با نامدار اردشیر
دگر هر که دارید بر نای بند    فرستید سوی منش ارجمند
دگر خواسته هرچ دارید نیز    ز دینار وز تاج و هرگونه چیز
یکایک فرستید نزدیک من    به پیش بزرگان این انجمن
به تاراج و کشتن نیازیم دست    که ما بی‌نیازیم و یزدان‌پرست
ز جیحون به روز دهم بگذریم    وزان پس پیی خاک را نسپریم
همه هرچ گفتم تو را گوش‌دار    چو رفتی یکایک برو برشمار
فرستاده هم در زمان گشت باز    بیامد گرازان بر خوشنواز
بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد    همانگاه برداشت بند قباد
همان خواسته سر به سر گرد کرد    کجا یافت از خاک و دشت نبرد
همان تخت با تاج پیروز شاه    چو چیز پراگنده‌ی آن سپاه
فرستاد یکسر سوی سوفزای    به دست یکی مرد پاکیزه‌رای
چو لشکر بدیدند روی قباد    ز دیدار او انجمن گشت شاد
بزرگان همه خیمه بگذاشتند    همه دست بر آسمان داشتند
که پور شهنشاه را بی‌گزند    بدیدند با هرک بد ارجمند
همانگه فروهشت پرده‌سرای    سپهبد باسب اندر آورد پای
ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد    ابا نامور موبد و کیقباد
چو آگاهی آمد به ایران زمین    ازان نیک‌پی مهتر بفرین
همان جنگ و پیکار با خوشنواز    ز رای چنان مرد نیرنگ‌ساز
همان موبد موبدان اردشیر    اسیران که بودند برنا و پیر
که از جنگ برگشت پیروز و شاد    گشاده شد از بند پای قباد
بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت    ز ایران سپاهست بر کوه و دشت
خروشی ز ایران برآمد که گوش    تو گفتی همی کر شود زان خروش
بزرگان فرزانه برخاستند    پذیره شدن را بیاراستند
بلاش آن زمان تخت زرین نهاد    که تا برنشیند برو کیقباد
چو آمد به شهر اندرون سوفزای    بزرگان برفتند یک سر ز جای
پذیره شدن را بیاراست شاه    همی‌رفت با آنک بودش سپاه
بلاش آن زمان دید روی قباد    رها گشته از بند پیروز و شاد
مر او را سبک شاه در برگرفت    ز هیتال و چین دست بر سر گرفت
ز راه اندر ایوان شاه آمدند    گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند
بفرمود تا خوان بیاراستند    می و رود و رامشگران خواستند
همی‌بود جشنی نه بر آرزوی    ز تیمار پیروز آزاده‌خوی
همه چامه گر سوفزا را ستود    ببربط همی رزم ترکان سرود
مهان را همه چشم بر سوفزای    ازو گشته شاد و بدو داده رای
همه شهر ایران بدو گشت باز    کسی را که بد کینه‌ی خوشنواز
بدان پهلوان دل همی شاد کرد    روان را ز اندیشه آزاد کرد
ببد سوفزای از جهان بی‌همال    همی‌رفت زین گونه تا چار سال
نبودی جز آن چیز کو خواستی    جهان را به رای خود آراستی
چر فرمان او گشت در شهر فاش    به خوبی بپرداخت گاه از بلاش
بدو گفت شاهی نرانی همی    بدان را ز نیکان ندانی همی
همی پادشاهی به بازی کنی    ز پری وز بی‌نیازی کنی
قباد از تو در کار داناترست    بدین پادشاهی تواناترست
به ایوان خویش اندر آمد بلاش    نیارست گفتن که ایدر مباش
همی‌گفت بی‌رنج تخت این بود    که بی‌کوشش و درد و نفرین بود


همچنین مشاهده کنید