جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

شاه و پسرش


بيرگون واريدي، بيرگون يوخودي، آلاهين کرمى چوخ چو خودي، بير دانا شاه واريدى (يک روزى بود يک روزى نبود. کرم خدا خيلى زياد بود، يک شاهى بود).
پادشاهى بود سه پسر داشت. وقتى چشم‌هاى پادشاه کور شد، پزشکان شاه حاضر شدند و دست به معالجه زدند. ولى چشم‌هاى پادشاه بينا نشد که نشد. تا روزى که يکى از ستاره‌شناسان عالم به دربار شاه رسيد و طالع شاه را ديد و گفت علاج چشم‌هاى شاه، خاک پاى دختر پادشاه روم است. شاه، پسران خود را خواند و علاج چشم‌هاى خود را از آنها خواست. پسر بزرگ شاه، لشکر کشيد و به دربار روم رفت. رفت و رفت تا به چمن‌زارى رسيد. در آنجا به استراحت پرداخت. چمن‌زار مال ديوى بود. تا ديو آن همه بنى‌آدم را در آنجا ديد، رفت يک تخته‌سنگ بزرگ به اندازهٔ يک کوه برداشت و آورد و به طرف آنها پرت کرد. پسر بزرگ و لشکر زير آن تخته‌سنگ ماندند.
پادشاه پس از مدتى ديد از پسر بزرگش خبرى نشد. پسر دومش را فرستاد. او هم در همان‌جا به همان سرنوشت دچار شد تا يک نفر از آن حادثه جان سالم به در برد، پيش شاه آمد و مطلب را به شاه گفت. شاه پسر سومش را فرستاد. پسر کوچک و لشکر به همان سرزمين ديو رسيدند و آنجا اتراق کردند. شبانه نقبى از همان محل به‌جائى زدند. صبحگاه ديو آنها را آنجا ديد، باز رفت و تخته‌سنگى به اندازهٔ يک کوه آورد و به سمت آنها پرت کرد ولى پسر پادشاه و تمام لشکريان که در همان نقب بودند جان سالم به در بردند. پسر شاه شمشير به دست گرفت او با ديو جنگ کرد تا ديو شکست خورد و تسليم او شد. ديو مقدارى از موهاى خود را به او داد و راه شهر روم را نشان داد و گفت: 'هر جا دچار مشکلى شدى يکى از اين موها را بسوزان من حاضر مى‌شوم و کارت را روبه‌راه مى‌کنم.'
پسر شاه از ديو خداحافظى کرد و رفت. پس از مدت‌ها راه‌پيمائى پسر شاه را سه ديو گرفتند و زندانى کردند. پسر شاه ناگهان ياد موها افتاد. يکى از آنها را آتش زد و همان ديو اول حاضر شد و پسر شاه را نجات داد. پسر شاه پس از مقدارى راه رفتن يا پهلوانى روبه‌رو شد و با او کشتى گرفت، خواست او را بکشد که پهلوان نقاب از چهره برداشت و گفت: 'من دخترم، با خود عهد بسته‌ام هر که پشت مرا به زمين بياورد مال او باشم.' پسر شاه او را به زنى گرفت و با او راه افتاد تا به شهر روم رسيد. در روم، مأموران شاه پسر را گرفتند و پيش پادشاه بردند. پادشاه روم از پسر پرسيد: 'کى هستى و براى چه به اينجا آمده‌اي؟' پسر گفت: 'پدرم پادشاه فلان سرزمين است و چشم‌هايش کور شده است. منجمى خاک پاى دختر تو را شفاى چشمان پدرم دانسته است. اَلان براى به‌دست آوردن آن آمده‌ام.'
شاه روم گفت: 'زياد کار ساده‌اى نيست پسرم، در صورتى‌که تو براى من يک اسب چابک از ولايت خود بياورى من حاضرم اين‌کار را بکنم. پسر مهلت خواست. شب موى ديو را سوزاند، ديو حاضر شد پسر سرگذشت خود را به او گفت. ديو گفت: 'من فردا خود را به‌صورت اسب زيباى سياهى درمى‌آورم تو مرا ببر و به شاه روم عرضه کن.'
فردا صبح ديو به‌صورت اسب زيباى سياه درمى‌آيد و پسر سوارش مى‌شود و پيش شاه روم مى‌رود. تا چشم پادشاه روم به اسب مى‌افتد خوشحال مى‌شود و از خاک پاى دختر خود به او مى‌دهد و اسب را مى‌گيرد. پسر شاه خاک کف پاى دختر پادشاه روم را برمى‌دارد و با زن خود به راه مى‌افتد. پس از رفتن پسر شاه، پادشاه روم از وزير مى‌خواهد که اسب را بياورد و او در ملاء عام با حضور مردم سوارش شود. وزير اطاعت مى‌کند و فردايش ميدان بزرگ شهر را آب و جارو مى‌کنند و اسب را حاضر مى‌کنند. شاه با شکوه و جلال وارد ميدان مى‌شود و بر اسب سوار مى‌شود. اسب يکى دو دور، در ميدان مى‌گردد، ناگهان پر مى‌گيرد و به هوا مى‌ِرود و پادشاه روم را از آن بالاها به زمين مى‌اندازد. شاه نقش زمين مى‌شود و مى‌ميرد. با اين اتفاق تمام شهر روم مشغول سوگوارى مى‌شوند.
پسر شاه پس از آن همه رنج و مرارت به سرزمين خود مى‌رسد. خاک را به چشم‌هاى پدرش مى‌کشد و پدرش شفا مى‌يابد. چشم پدر به دخترى مى‌افتد که پسرش همراه خود آورده بود. به فکر چاره مى‌افتد که دختر را تصاحب کند. تا اينکه شبى چشم‌هاى پسر خود را کور مى‌کند تا به وصال دختر برسد. دختر گريه و زارى مى‌کند و به شاه مى‌گويد: 'تو نامردى کردي. پسرت در راه تو اين همه رنج و مرارت را به خود هموار کرد تا تو شفا پيدا کردي.' شاه مى‌گويد: 'فکر آنها را نکن. تو زن من باش تا تو را ملکهٔ مملکت خود کنم.' دختر قبول نمى‌کند و شب‌ها و روزها به گريه سر مى‌کند. پسر شاه روزها دم ديوارها مى‌نشست و شب‌ها روى بيغوله‌ها مى‌خوابيد تا اينکه روزى اول صبح دو تا کفتر بالاى سر پسر روى ديوار براى هم قصه مى‌گفتند. کبوتر نر قصه پسر شاهى را گفت که در راه پدر رنج‌ها کشيد و دست آخر به دست پدر کور شد. کفتر ماده برگشت و گفت: 'اين پسر کور همان پسر شاه است که تو داستانش را گفتي.' کبوتر آهى سرد از جگر برکشيد و پر زد. رفت و رفت تا از نظرها ناپديد شد.
فردا صبح پسر باز در همانجا نشسته بود، کبوتر نر برگى آورد و به چشم‌هاى پسر ماليد. پسر شفا پيدا کرد و شمشير به‌ دست گرفت و سراغ پدرش رفت و او را کشت و در جاى او به تخت پادشاهى نشست و دختر وفادار را هم به عقد خود درآورد.
يئدى ايشدى يئرنيه گئشدي. گويدن اوچ آلما دو شدي. بيرى منيم بيرى سنون بيرى ده تا غيل ديينين. (خورد و نوشيد و به رختخوابش رفت. از آسمان سه تا سيب افتاد؛ يکى مال من يکى مال تو، يکى هم مال قصه‌گو.)
ـ شاه و پسرش
ـ گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول ـ بخش اول ـ ص ۱۴۱
ـ گردآورنده: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى
ـ انتشارات اميرکبير ـ چاپ دوم ۱۳۵۷
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید