شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل |
|
پر زر ناب کند غنچه نورسته بغل |
تا ز آیینه ایام برد زنگ ملال |
|
آرد از قوس قزح ابر بهاری مصقل |
در ته کاسهی خیری پی نقاشی باغ |
|
به سر انگشت کند غنچه رعنا ز رحل |
دوزد از رشته باران و سر سوزن برف |
|
ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل |
ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز |
|
جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل |
تا گزندی نرسد شاخ گل زنبق را |
|
کرده از غنچه نو رسته حمایل هیکل |
چون فروزان نبود عرصهی گلزار که هست |
|
بر سر چوب ز گلنار هزاران مشعل |
درد سر گر نشد از سردی باد سحرش |
|
آبی از بهر چه بر ناصیه مالد سندل |
پنجهی تاک ز سرمای سحر میلرزد |
|
لاله از بهر همین کرده فروزان منقل |
از چه رو گشته چنین شاخ گل آغشته به خون |
|
فحل نگشوده اگر نشتر خارش اکحل |
لاله سر برزده از سنگ ز سرتاسر کوه |
|
گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل |
گویی از کشته شده پشته سراسر در و دشت |
|
از دم تیغ جهاندار به هنگام جدل |
مسند آرای امامت علی عالی قدر |
|
والی ملک و ملل پادشه دین و دول |
باعث سلسله هستی ملک و ملکوت |
|
عالم مسألهی کلی ادیان و ملل |
حکمتش گر به طبایع نظری بگشاید |
|
نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل |
پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه |
|
گر چه بر دایرهی چرخ برین است زحل |
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود |
|
سر بر آرد ز گریبان ابد شخص ازل |
پیش ماضی اگر از حفظ تو باشد سدی |
|
هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل |
تافت بر یکدیگر از خیط زر مهر رسن |
|
ساربان تو به پا بستن زانوی جمل |
نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال |
|
طبل بازیست ترا تعبیه در زین کتل |
روز ناورد که افتد ز کمینگاه جدال |
|
در فلک زلزله از غلغلهی کوس جدل |
پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست |
|
بال نسرین سماوی شود از واهمه شل |
خاک میدان شود آمیخته با خون سران |
|
پای اسبان سبک خیز بماند به وحل |
بر رگ جان فتد آن عقده ز پیکان خدنگ |
|
که به دندان اجل نیز نگردد منحل |
لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون |
|
که مبادا شود این سقف مقرنس مختل |
دامن فتنه اجل گیرد و پرسد که چه شد |
|
گویدش فتنه چه یارای سخن لاتسل |
شد پر آشوب جهان وقت گریز است گریز |
|
قوت پا اگرت هست محل است محل |
گرنه پای اجل از خون یلان سست شود |
|
سد بیابان به هزیمت برود زین مرحل |
برکشی تیغ زرافشان و برانگیزی رخش |
|
آوری حمله سوی قلبگه خصم دغل |
از پی روشنی دیدهی اجرام کشند |
|
گرد یکران تو سکان فلک بر مکحل |
آنچه از واقعهی نوح بر آفاق گذشت |
|
ز آب تیغ تو همان حادثه آید به عمل |
ز آتش تیغ جهانسوز توآید به دمی |
|
آنچه در مدت سد قرن نیاید ز اجل |
آورد از اثر موجه گردون فرسای |
|
قلزم قهر تو در زورق افلاک خلل |
فیالمثل گر به فلک خصم براید چو نجوم |
|
سایه بر عرصه اعلا فکنی از اسفل |
برکشی تیغ چوخورشید به یکدم کم و بیش |
|
اندر آن عرصه نه اکثر بگذاری نه اقل |
داورا دادگرا داد ز بی مهری چرخ |
|
که از او شادی من جمله به غم گشت بدل |
آه کز گردش سیاره به رخسار مرا |
|
هست چون صفحه تقویم ز خون سد جدول |
کام ما چون نبود تلخ که از شوری بخت |
|
گر نشانیم نیقند برآید حنظل |
منم از حرف تمنی و ترجی فارغ |
|
شسته از صفحه خاطر رقم لیت و لعل |
پی زر کج نکنم گردن خود چون نرگس |
|
خرقه برخرقه از آن دوختهام همچو بصل |
وحشی افسانهی درد تو مطول سخنیست |
|
طول گفتار ز حد رفت مکن زین اطول |
تاکند فرق که اول نبود چون آخر |
|
خواه آن کس که بود عاقل و خواهی اجهل |
عمر خصم تو چنان باد که از کوتاهی |
|
آخرش را نتوان فرق نهاد از اول |
|