شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

عا


عادات السّادات، سادات‌العادات (ابوالفتح بستی)
عادت چو قدیم شد طبیعت گردد (طوطی‌نامه)
رک: عادت طبیعت ثانوی است
عادت طبیعت ثانوی است
نظیر:
    مار پوست بیندازد خوی نیندازد
    ـ گاوی که به کهنه خوردن عادت کرد چاره ندارد
    ـ عادت برود علت نرود
    ـ ماما آورده را مرده‌شوی ببرد
    ـ با شیر اندرون شد و با جان بدر رود
    ـ ریسمان سوخت کجیش بیرون نرفت
    ـ عادت چو قدیم شد طبیعت گردد (طوطی‌نامه)
    ـ عادت دیرینه را از سر زدودن مشکل است (حسنعلی حکمت)
عارف چو به خود رسید بیند همه را
عار ناید شیر را از سلسله ٭
رک: شیر هم شیر بو‌َد گر چه به زنجیر بوَد
٭ ما نداریم از رضای حق گله ............................... (مولوی)
عاریت باقی نماند عاقبت٭
٭ آنک مانند است باشد عاریت ............................... (مولوی)
عاشقِ آئینه باشد روی خوب٭
خلاف: آدم زشت از آینه بدش می‌آید
٭ ......................... صیقل جان آمد و تقوی‌القلوب (مولوی)
عاشق است به هر کس که شما صلاح بدانید!
رک: کاکای امیراعظم است، عاشق است به هر کس که شما صلاح بدانید
عاشقان حال عاشقان دانند٭
رک: مجنون داند که حال مجنون چون است
٭ ...........................   حالت عاشقی از ایشان پرس (شاه نعمت‌الله ولی)
عاشقان را زننگ و نام چه غم (اوحدی)
عاشقان را هست بی‌سرمایه سود٭
٭ عاشقان را کار نبوَد با وجود ............................ (مولوی)
  عاشقان را همه گر آب بَرَد  خوبرویان همه را خواب بَرَد (ایرج میرزا)
عاشقان سر کویت همه واچُرتیدند منِ بیچاره هنوز چرت‌زنان می‌آیم!
عاشقان کشتگانِ معشوقند٭
٭ .............................. بر نیاید ز کشتگان آواز (سعدی)
عاشق بی‌پول باید برود شبدر بچیند!
نظیر:
عاشق بی‌درم زبون باشد (اوحدی)
ـ عاشقم پول ندارم، کوزه‌ات بده آب بیارم!
ـ کس را مباد عشق و غریبی و بی‌زری (عمعق بخارائی)
    ـ اگر تنگدستی مرو پیش یار وگر سیم داری بیا و بیار (سعدی)
عاشق بی‌درم زبون باشد٭
رک: عاشق بی‌پول باید برود شبدر بچیند
٭ اوحدی گر تو صد زبان داری .............................. (اوحدی)
عاشق دیوانه را با مسجد و منبر چه‌کار؟ (قصاب کاشی)
عاشق کور است (یا: عاشق گوشش کر است)
عاشقم، پول ندارم، کوزه‌ات را بده آب بیارم! (عا).
رک: عاشق بی‌پول باید برود شبدر بچیند
عاشقم لکن تا کنار بام! (از مجموعهٔ مختصر امثال طبع هند)
عاشق ناپاک باید دلبر قلاّش را ٭
رک: سوراخ کج میخ کج می‌خواهد
٭ نیست قلاّشی چو تو، نیست ناپاکی چو من ................. (عبدالواسع جبلّی)
عاشق نبوَد ز عیب معشوق آگاه٭
نظیر:
عاشق کور است
    ـ اگر بر دیدهٔ مجنون نشینی به غیر از خوبیِ لیلی نبینی (وحشی بافقی)
٭ من عاشقم و دلم بدو گشته تباه .................. (فرّخی سیستانی)
عاشقی است و هزار خواری!
عاشقی پیداست از زاریِّ دل٭
رک: رنگ رخساره خبر می‌دهد از سرّ ضمیر
٭ ........................ نیست بیماری چو بیماریِّ دل (مولوی)
عاشقی دردی است کورا نیست درمان
نظیر:
درد عاشق نشود بِه به مداوای حکیم
ـ دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست (سعدی)
ـ دردی است درد عشق که درمان‌پذیر نیست (صغیر اصفهانی)
ـ عشق دردی است که درمان نپذیرد هرگز
عاشقی را زر همی باید نه زور!
عاشقی را صبر می‌باید نه لاف٭
٭ یا: عاشقی را سیم می‌باید نه لاف
عاشقی شیوهٔ رندان بلاکش باشد٭
٭ ناز پرورده تنعّم نَبَرد راه به دوست  .......................... (حافظ)
عافيت خواهی نظر در منظر خوبان مکن٭
رک: در عشق بُتان هیچ‌کسی سود نکرد
٭ ...........................  ور کنی بدرود کن خواب و خیال خویش را (سعدی)
عاقبت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز٭
رک: در عشق بُتان هیچ‌کسی سود نکرد
٭ ....................... عشق می‌ورزی بساط نیکنامی درنورد (سعدی)
عاق استاد بَتَر می‌شود از عاق پدر (آفرین لاهوری)
نظیر: عاق معلم از عاق پدر بدتر است
عاقبت بدگوئی دشمنی است
عاقبت جوینده یابنده بوَد٭(مولوی)
رک: جوینده یابنده است
٭ ....................... گر گران و گر شتابنده بوَد (مولوی)
عاقبت سوی حقیقت هر مجازی می‌کشد٭
نظیر: عاقبت ظاهر سوی باطن رود
٭ می‌پزم سودای خامش تا بسوزم اندر آن ............................ (ابن یمین)
عاقبت ظاهر سوی باطن رود٭
نظیر: عاقبت سوی حقیقت هر مجازی می‌کشد
٭ ظاهرش گیر ار چه ظاهر کژ بوَد ................................. (انوری)
  عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود (سعدی)
نظیر:
شود عاقبت بچّه گرگ گرگ
ـ شود عاقبت بچّه زاغ زاغ
نیزرک: از مار نزاید جز ماربچّه
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است٭
رک: آدمیزاد تخم مرگ است
٭ ...................... حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز (حافظ)
عاقبت میمون لولی را گذر بر چنبر است (از مجمع‌الامثال)
رک: آخر گذر پوست به دباغخانه می‌افتد
عاقل آسوده زیَد تا به جهان خر باقی است!
عاقل آن است که اندیشه کند پایان را ٭
رک: ابتدای کار آخر را ببین
٭ طب منصب فانی نکند صاحب عقل ............................... (سعدی)
عاقلا مکن کاری کآورَد پشیمانی٭ (حافظ)
رک: چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
٭ زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت .............................. (حافظ)
عاقلان از بلا بپرهیزند٭
نظیر: عاقل نشود غافل،غافل نشود عاقل
٭ ............................... مذهب عاشقان دگر باشد (سعدی)
عاقلان در پیِ نقطه نروند
نظیر: آدم نباید ملاّ نقطی باشد
عاقلان را یک اشارت بس بوَد ٭
رک: آن‌کس که اهل بشارت است اشارت داند
٭ ........................... عاشقان را تشنگی ز آن کَی رود (مولوی)
عاقل به ریسمان این و آن به چاه نمی‌رود
رک: آدم عاقل به ریسمان این و آن...
  عاقل به کنار آب تا پل می‌جست دیوانهٔ پابرهنه از آب گذشت (سایر اردوبادی)
رک: عاقل تا رفت پل را پیدا کند دیوانه از آب گذشت
عاقل تا رفت پل را پیدا کند دیوانه از آب گذشت
    نظیر:
    عاقل به کنار آب تا پل می‌جست دیوانهٔ پابرهنه از آب گذشت (سایر اردوبادی)
    ـ کاری که به عقل برنیاید دیوانگیش گره گشاید (نظامی)
عاقل دو بار فریب نمی‌خورَد٭
رک: آدم یک بار پایش به چاله می‌رود
      ٭ فردوسی در بیان همین معنی فرموده است:
به جوئی که یک بار بگذشت آب  نسازد خردمند از آن جای خواب
عاقل را یک اشارت بس است
رک: آن کس که اهل بشارت است اشارت داند
عاقل سخن خلق به افسانه نگیرد
رک: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها
عاقل گوشت می‌خورد بی‌عقل بادمجان!
  عاقل مباش تا غم دیوانگان خوری دیوانه باش تا غم تو عاقلان خورند
نظیر: غصهٔ دیوانه را انسان عاقل می‌خورد
عاقل نشود غافل، غافل نشود عاقل
نظیر: عاقلان از بلا بپرهیزند (سعدی)
عاقل نقد را به نسیه ندهد
رک: نقد را به نسیه نباید داد
عاق معلّم از عاق پدر بدتر است
نظیر: عاق استاد بتر می‌شود از عاق پدر (آفرین لاهوری)
عاقل نکند تکیه به دیوار شکسته (ملهمی اردبیلی)
    نظیر: به دیوار ویران که گیرد پناه که جوید به نیکی ز بدخواه راه؟ (اسدی)
عالم بی‌خبری طرفه بهشتی بوده است حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم (صائب)
نظیر: خوش است مستی و از روزگار بی‌خبری (معزّی)
عالِم بی‌عمل به چه مانَد؟ به زنبور بی‌عسل (سعدی)
رک: عالِم بی‌عمل زنبور بی‌عسل است
عالِم بی‌عمل درخت بی‌ثمر است (سعدی)
رک: با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری
عالَم، عالَمِ اسباب است
رک: کار اسباب می‌خواهد
عالِم که ندارد عملی مثل حمار است٭
رک: با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری
٭ .............................  بی‌فایده اثقال کتب را شده حاصل (سلمان ساوجی)
عالِم ناپرهیزکار کوری است مشعله‌دار (سعدی)
عالَمی از نو بباید ساخت و ز نو آدمی٭
نظیر: بیا از نو فریدونی بسازیم (باباطاهر عریان)
٭ آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست ............................... (حافظ)
عالَمی خواهم از این عالَم بدر٭
نظیر:
     بُشُم واشُم از این عالم بدر شُم بُشُم از چین و ماچین دورتر شُم (باباطاهر)
    .................................... تا به کام دل کنم  سیری دگر (مولوی)
عالَمی را شاد کرد آنکه یک دل شاد کرد٭
نظیر:
    صد خانه اگر به طاعت آباد کنی ز آن بِهْ نبوَد که خاطری شاد کنی (علاءالدوله سمنانی)
 ـ خوش آن کسان که دلی شادمان کنند (حافظ)
ـ کعبه‌ای آباد کرد هر کس دلی را شاد کرد (طائی شیرازی)
نیزرک: دل به‌دست آور که حج اکبر است
عالمی را می‌توان با خُلق خوش تسخیر کرد٭
رک: خُلق خوش خلق را شکار کند
٭ ........................... بوی گل زنجیر می‌گردد به پای عندلیب (صائب)
عالَمی را یک سخن ویران کند٭ (مولوی)
٭ ............................ روبهانِ مُرده را شیران کند (مولوی)
عالیجاه عزّت همراه یعنی مُو!٭
مردی عامی به حکومت خراسان منصوب شد. روزی که فرمان حکومت او را در میان جمع می‌خواندند علی‌الرسم عنوان او را که در اول هر بند با عبارت 'عالیجاه عزّت همراه' در فرمان قید شده بود تکرار می‌کردند. آن مرد به گمان اینکه مردم نمی‌دانند لقب مذکور مربوط به کیست هر بار پس از شنیدن عنوان خود بادی به غبغب می‌انداخت و می‌گفت: 'عالیجاه عزّت همراه یعنی مُو!'
      ٭ مو (mo) در لهجهٔ خراسانی یعنی 'من'


همچنین مشاهده کنید