مرا غمی است ز بیداد چرخ بیبنیاد |
|
که بردهی عشرتم از خاطر و نشاط از یاد |
مرا تبی است که گر از درون برون افتد |
|
به نبض من نتواند طبیب دست نهاد |
مرا دلیست که هست از کمال بوالعجبی |
|
به آه سرد گدازنده دل فولاد |
مرا رخیست کبود آن چنان ز سیلی غم |
|
که روی اخگر پیکر گداخته ز رماد |
مرا سریست گران آن چنان که سرتاسر |
|
زمین بلرزد اگر از تن افکند جلاد |
مرا ز داغ واسف سینه سربه سر مجروح |
|
ز دیدن گل و شمشاد از چه باشم شاد |
مرا دمیست که نسبت به سوز بیحد او |
|
دم از نسیم جنان میزند دم حداد |
مدام دلم همی آرد از مجرهی فلک |
|
که مرغ روح من خسته را شود صیاد |
همیشه تیشه همی سازد از هلال سپهر |
|
که در دلم نگذارد بنای عیش آباد |
اگر کنم سفری بس بعید نیست بعید |
|
ور از وطن نروم هست جای استبعاد |
منم به دشت جنون سر نهاده چون مجنون |
|
منم به کوه بلا پا فشرده چون فرهاد |
منم ز دست قضا نوش کرده زهر ستم |
|
منم ز شست قدر خوردهی ناوک بیداد |
نخورده لقمهای از خوان رزق خود بیدود |
|
نبوده لحظهای از دست بخت خود بیداد |
ز اقتضای قضا صد قضیهام واقع |
|
تمام عکس مرام و همه نقیض مراد |
ز افتراق احبا میان ما و سرور |
|
قضیه مانعة الجمع در جمیع مواد |
قیاس حالم ازین کن که مهر من با خلق |
|
به هیچ شکل ندارد نتیجه غیر عناد |
میانهی من و عیش اتصال طرفهترست |
|
ز اجتماع نقیضین و الفت اضداد |
به سست طالعی من ندیده فرزندی |
|
قضا که هست عروس زمانه را داماد |
نه رام با من گمنام شخصی از اشخاص |
|
نه یار من افکار فردی از افراد |
به فکر بی کسی خود فتاده بودم دوش |
|
که داشتم ز سردرد تا سحر فریاد |
نداشتم چو درین کهنه دودمان امید |
|
که جز ودود رسد کس به داد اهل و داد |
سمند عزم برانگیختم که یک باره |
|
رخ نیاز ز معبود آورم ز عباد |
ندا رسید که مشکل رسی به مقصد خویش |
|
ز مقتدای زمان نا نموده استمداد |
سپهر رخش سلیمان منش که میرسدش |
|
ز روی حکم اگر زین نهد برابرش باد |
مکین مسند اجلال شیخ عبدالعال |
|
کزوست کشور دین و دیار شرعآباد |
در یگانه دریای اجتهاد که هست |
|
به فضل و مرتبه از خلق بر و بحر زیاد |
دروس نافع او در نهایت تنقیح |
|
که بهتر از همه داند قواعد ارشاد |
کند سرایر تقدیر بیخلاف عیان |
|
به نور تبصره از رای مقنع و قاد |
بود ز لمعهی مصباح ذات کامل او |
|
هزار منهج ایضاح در طریق رشاد |
توجهش چو به نهج الحق است و کشف الصدق |
|
کدام باب به مفتاح او نیافت گشاد |
به منتهای بیان بحث دین ز تبیانش |
|
که روزگار فصیحی چو او ندارد یاد |
به لطف منطق او اهل علم را تصدیق |
|
که در کلام فصیحش صحیح نیست فساد |
یکی ز صد ننویسند وصفش ار به مثل |
|
نه آسمان شود اوراق و هفت بحر مداد |
زهی به نفس مقدس نفوس را مرشد |
|
زهی به عقل مکمل عقول را استاد |
تفاوت تو بر آحاد مردم آن قدر است |
|
که در طریق حساب از الوف بر آحاد |
خطاست دعوی حقیقت از مخالف تو |
|
چنان که دعوی پروردگار از شداد |
جواهر سخنم گرچه هست بیقیمت |
|
درین دیار که بازار شاعریست کساد |
از آن عقاید ارباب دین باوست درست |
|
که داد داوری و عدل در شرایع داد |
زمان زمان فقها را ز قولش استدلال |
|
نفس نفس حکما را به حکمش استشهاد |
بود بدیع کلام مفید مختصرش |
|
چو در بیان معانی کند نکات ایراد |
به قول و فعل وی از مهد تا به عهد خرد |
|
نکرده سهو و خطائی به هیچ نحو اسناد |
ز فعل ماضی و مستقبلش خدا راضی |
|
که هست مصدر احسان به امر و نهی عباد |
ز نوع انس و ملک جنس علم و جوهر فضل |
|
توراست خاصه که داری کمال استعداد |
محاسبان فلک عاجزند از آن که کنند |
|
ثواب طاعت یک روزه تو راتعداد |
ز شست و شوی تو گردیده دلق باده کشان |
|
هزار مرتبه اطهر ز خرقه زهاد |
صلاح رای تو خال خلاف از رخ خلق |
|
چنان ربوده که صبح از رخ زمانه سواد |
طواف کوی تو و قتل دشمنت دارند |
|
یکی فضیلت حج دیگری ثواب جهاد |
مراست ذکر جمیلت همیشه ورد زبان |
|
که هست اجمل اذکار و افضل اوراد |
ایا مه فلک سروری که امر توراست |
|
فلک مطبع و قضا تابع و قدر منقاد |
اگرچه محتشم از گردش قضا و قدر |
|
به پای بوس سگان در تو دیر افتاد |
ولی نهاد چنان سر به طوق بندگیت |
|
که تا قیام قیامت نمیشود آزاد |
ولی به غلغلهی کوس مدحتت فکنم |
|
خروش و ولوله در چرخ اگر کنی امداد |
درین سراچه که از صرف گوی اجوف چرخ |
|
بنای ناقص عهد است سست و بیبنیاد |
بنای حشمت جاهت که سالم است و صحیح |
|
مثال دولت شه قوتش مضاعف باد |
|