سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

له ایضا (۲)


نشنود از پرده کس آواز من    تا نکند راست لبش ساز من
من نه به خود گفتم، از آنست عقل    بیخود و حیران شده در راز من
تا نبری ظن که به بازیچه بود    دیده‌ی شب تا به سحر باز من
بیش نگویی سخن از ناز او    گر بتو گویم سخن از ناز من
ای که ز گستاخی من غافلی    خیز و ببین بر لب او گاز من
چند ز شیراز و ز رومم، دگر    رخت به روم آور و شیراز من
واقعه‌ی عشق نگوید به تو    جز نفس واقعه پرداز من
گر چه منم آخر این کاروان    نیست پدید آخر و آغاز من
بس دل افسرده سر انداز شد    از دم چون تیغ سر انداز من
کی به چنان بال رسد، اوحدی    مرغ تو در غایت پرواز من
من لب خود کرده ز گفتن به مهر    شهر پر آوازه‌ی آواز من :
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
عشق برآورد ز جانم خروش    من نتوانم، تو توانی بپوش
پر مدم، ار دیگ بسر میرود    او چه کند؟ آتش تیزست و جوش
امشب ازین کوچه بدوشم برند    گر هم از آن باده دهندم که دوش
در غلطم، یا سخن آشناست    اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟
میروم از خود چو همی آید او    کیست که آمد؟ که برفتم ز هوش
چون بدر او رسی، ای باد صبح    گر بدهد نامه، بیاور، بکوش
کو سخن غیر نخواهد شنید    گر برسالت بفرستی سروش
بر سر بیمار خود، ار میروی    تا دگرش زنده ببینی بکوش
توش و تنم رفت، مفرمای صبر    مرد به تن صبر کند، یا به توش
مجلس رندان طرب گرم شد    دی چو گذشتم بدر می‌فروش
اوحدی از غایت مستی که بود    با همه می‌گفت و نمی‌شد خموش:
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
نور رخ دوست چو پیدا شود    عقل که باشد که نه شیدا شود
از رخ خورشید چو در وا کنند    ذره چه گوید که نه در وا شود
بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست    ره نبری، گر نه سرت پا شود
از دو جهان هیچ نبینی جزو    گر به رخش چشم تو بینا شود
ما همه اوییم، ولی او ز دور    منتظر ماست، که کی ما شود
بخت نگر: تا ننهد سر به خواب    رخت، غمی نیست، که یغما شود
حرف مپندار، به حرفت گرای    تا مگر این اسم مسما شود
قطره به دریا چو دگر باز رفت    نام و نشانش همه دریا شود
پرتو آن نور، که گفتم، یکیست    مختلف از منزل و از جا شود
سر چو به این جبه برآورد دوست    خواست درین قبه که غوغا شود
باز صدای سخن اوحدی    بر همه کس روشن و پیدا شود
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
نفس ترا شد نفس گور کن    زنده شوی، گر بکنی گور تن
ای شده نومید چنین، بر کجاست    یاس تو و باغ پر از یاسمن
یا خبری از لب او باز گوی    بی‌خبران را سخنی زان دهن
در همه‌ی بادیه حییست بس    و آن دگر آثار طلال و دمن
کوکب لیلی نرود بر ملا    موکب مجنون چه کند بر علن
از پی آن آهوی وحشی ببین    سر به هم آورده هزاران رسن
تا کی ازین جبه و دستار و فش    مرده شو و جامه رها کن بزن
جسم تو گوریست روان ترا    بر سر این گور چه پوشی کفن
پای برین صفه نه و باز دان    راز چهل صوفی و یک پیرهن
اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست    شور به شیرین سخنان در فگن
پنج حواست چو یکی بین شدند    بر ببرش راه و بگو این سخن
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت    در پس این پرده نهان بود، یافت


همچنین مشاهده کنید