دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

در رثای ابوالمعالی احمد بن یوسف


رفت قاضی بلمعالی ای سنایی آه کو    همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو
خود گرفتم صد هزاران آه کردی لیک باز    چون مریدان جان بر آوردن به پیش آه کو
از پی آن تیز خاطر قد کمان کردی ز غم    پس چو تیر اندر کمان در وی دل یکتاه کو
آفتابی بود یوسف بلمعالی ماه او    گر فرو رفت آفتاب ای قوم باری ماه کو
بی جمال و زیب و فر و رونق و ترتیب او    آنهمه نو زیب و باخیر و فراخی گاه کو
نطع پر اسب و پیاده پیل و فرزین و رخست    کار اینها شاه دارد در میانه شاه کو
خود گرفته هر کسی جویند صدر و منبرش    هم نیابند ار بیابند آن جمال و جاه کو
پایشان چون رای او وقت صلات سخت کو    دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کو
گمرهان پست همت را ز تیر «لا الاه»    رهنمای و داعی میدان «الا الاه» کو
هر زمان گویی که تخت و افسرش اینجاستی    چند گویی تخت و افسر اول این گو: شاه کو
حمله‌ی شیر آزمودن سست شد در رنج تو    روبهت زنده‌ست باری حیله‌ی روباه کو
ماند محراب و قضا را اسم مردی مرد کو    هست راه کهکشان را نام برگی کاه کو
هر سری خواهد ببوسید آستان جاه تو    لیک از بس جان پاکان پای کس را راه کو
یوسف ما بود چاهی لیک گشت از بهر چاه    هیچ یوسف را ورای چرخ هشتم جاه کو


همچنین مشاهده کنید