شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

به دهقان کدیور گفت انگور


به دهقان کدیور گفت انگور    مرا خورشید کرد آبستن از دور
کمابیش از صد وهفتاد شد روز    بدم در بستر خورشید پر نور
میان ما، نه عقدی، نه نکاحی    نه آیین عروسی بود و نه سور
نبودم سخت مستور و نبودند    گذشته مادرانم نیز مستور
شدم آبستن از خورشید روشن    نه معذورم، نه معذورم، نه معذور
خداوندم نکال عالمین کرد    سیاه و سرنگونم کرد و مندور
من از اول بهشتیوار بودم    رخ من بود چون پیراهن حور
خداوندم زبانی روی کرده‌ست    سیاه و لفجن و تاریک و رنجور
گماریده‌ست زنبوران به من بر    همی درد به من بر پوست زنبور
همی‌خواهم من ای دهقان که امروز    بگیری خنجری مانند ساطور
به خنجر حنجر من باز بری    نشانی مر مرا بر پشت مزدور
بکوبی زیر پای خویش خردم    دو کتف من بسنبانی چو شاپور
به چرخشت اندر اندازی نگونم    ز پشت و گردن مزدور و ناطور
لگد سیصد هزاران بر سرمن    زنی، وز من بدان باشی تو مامور
بیندازی عظام و لحم و شحمم    رگ و پی همچنان و جلد مقشور
بگیری خون من چون آب لاله    چو قطره‌ی ژاله و چون اشک مهجور
فروریزی به خم خسروانی    نظرداری درو یک سال محصور
مگر باری ز من خشنود گردد    بود در کار من سعی تو مشکور
پس آنگاهی برون آور ز خمم    چو کف دست موسی بر که طور
به یاد شهریارم نوش گردان    به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور


همچنین مشاهده کنید