یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
سرگذشت تاجر
تاجري، شبهنگام براى استراحت درِ خانهاى را زد. صاحبخانه که مرد فقيرى بود و زنش هم ساعتى پيش بچهاى زائيده بود، او را بهخانه راه داد. در اين موقع تاجر ديد مَلَکى از آسمان آمد توى اتاق، رفت بالاى سر بچه، بعد هم از اتاق خارج شد. تاجر بهدنبال ملک دويد و از او پرسيد: 'با اين نوزاد چهکار داشتي؟' ملک چيزى نگفت اما وقتى اصرار مرد تاجر را ديد گفت: 'من در پيشانى او نوشتم که ثروت شما را صاحب مىشود.' |
مرد تاجر به اتاق برگشت و به صاحبخانه گفت: 'من بچهاى ندارم. اين بچه را به من مىفروشي؟' صاحبخانه و زنش که خيلى فقير بودند، قبول کردند. |
پولى گرفتند و بچه را به مرد تاجر دادند. تاجر بچه را به غلامش داد تا او را به جائى ببرد و بکشد. غلام در بيراههاى مىخواست بچه را سر به نيست کند که بچه زبان باز کرد و گفت: 'مرا نکش! کبوترى سر ببر و پيراهن من را به خون او آغشته کن و به تاجر نشان بده.' غلام قبول کرد. |
پدر بچه براى هيزمشکنى به جنگل رفته بود که صداى گريه بچه را شنيد. بهسمت صدا رفت ديد که پلنگى از بچه پرستارى مىکند. منتظر شد وقتى پلنگ رفت. مرد بچه را برداشت ديد بچهٔ خودش است آن را به خانه برد. |
پس از هجدهسال گذر مرد تاجر و غلامش به خانهٔ مرد فقير افتاد. مرد فقير از تاجر پرسيد: 'آن سال چرا بچه را توى جنگل گذاشتيد و رفتيد؟ من او پيدا کردم.' تاجر آهسته از غلام پرسيد: 'مگر بچه را نکشتي؟' غلام هم ماجراى زبان باز کردن بچه را براى او تعريف کرد. تاجر فکرى کرد و به مرد فقير گفت: 'خانوادهٔ من در آبادى پشت اين کوه زندگى مىکنند. پسرت مىتواند پيغامى براى آنها ببرد؟' پسر نامهٔ تاجر را گرفت و راه افتاد. تاجر توى نامه نوشته بود: 'پسر عزيزم! آورندهٔ نامه را بکش.' پسر به خانهٔ تاجر رسيد، در زد. دختر تاجر در را باز کرد تا چشمش به پسر افتاد يک دل نه صد دل عاشق او شد. نامه را از او گرفت و خواند. بعد آن را پاره کرد و نامهٔ ديگرى نوشت. توى نامه نوشت: 'پسر عزيزم! خواهرت را به عقد جوانى که اين نامه را آورده درآور!' بعد نامه را به برادرش داد. برادر وقتى نامه را خواند. جشن عروسى مفصلى براى دختر و پسر راه انداخت و جهيزيهٔ کاملى هم به خواهرش داد. |
بعد از چند هفته تاجر به خانه آمد و ديد پسر کشته که نشده هيچ دامادش هم شده! چيزى نگفت اما در دل با خودش گفت: 'من نمىگذارم ثروتم نصيب اين پسر شود.' رفت پيش مرد حمامى پولى به او داد و گفت: 'فردا پسرى را با يک نامه پيش تو مىفرستم او را بگير و توى کورهٔ حمام بينداز.' مرد حمامى قبول کرد. تاجر به خانه برگشت نامهاى نوشت و آن را به زنش داد و گفت: 'اين نامه را فردا صبح به دامادم بده تا به مرد حمامى تحويل بدهد.' |
زن تاجر صبح به سراغ دامادش رفت، ديد خواب است. نامه را به پسر خودش داد تا سفارش پدرش را انجام بدهد. مرد حمامى وقتى پسر را نامهدست ديد او را گرفت و انداخت توى کوره. تاجر وقتى برگشت و فهميد که نامه را پسرش برده زد توى سرش و گفت: 'خانه خرابم کردى زن. مگر من نگفتم که نامه را به دامادم بده تا ببرد.' بعد دوان دوان خود را به حمام رساند و با مرد حمامى دعوا کرد. حمامى هم او را گرفت و انداخت توى کوره. |
مال و ثروت تاجر به دامادش رسيد و شد آنچه ملک سرنوشتنويس، نوشته بود. |
- سرگذشت مرد تاجر |
- افسانههاى ديار هميشه بهار - ص ۱۶۵ |
- گردآورنده: سيدحسن ميرکاظمى |
- انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ - چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
امیرعبداللهیان حسین امیرعبداللهیان ترکیه دولت سیستان و بلوچستان جنگ انتخابات مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم افغانستان مجلس
سیل هواشناسی تهران شهرداری تهران بارندگی سازمان هواشناسی باران فضای مجازی یسنا آتش سوزی هلال احمر آموزش و پرورش
هوش مصنوعی خودرو دلار قیمت خودرو قیمت دلار مسکن قیمت طلا تورم بانک مرکزی بازار خودرو حقوق بازنشستگان ارز
مسعود اسکویی تلویزیون صدا و سیما جهان حج مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل جنگ غزه حماس روسیه آمریکا انگلیس اوکراین نوار غزه ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان رئال مادرید لیگ برتر باشگاه استقلال بازی باشگاه پرسپولیس علی خطیر جواد نکونام بایرن مونیخ
آیفون اینستاگرام دیابت اپل ناسا عکاسی تبلیغات موبایل گوگل
کبد چرب فشار خون گرما