دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

دهاتی و تاجرها(۲)


بعد من روده‌اى را که به گردنت بسته‌ام با کارد مى‌برم، آنها خيال مى‌کنند من ترا کشته‌ام بعد يک شلاق به پشتت مى‌زنم تو فورى بلند شو و هر چه به‌تو گفتم تو بگو چشم تا اينکه آنها خيال کنند من با اين وضع ترا ادب کرده‌ام' موقعى که تاجرها به خانهٔ مرد دهاتى آمدند مرد گفت: 'بفرمائيد' آنها نشستند و گفتند: 'تو باز هم سر ما کلاه گذاشتي' مرد دهاتى گفت: 'باز ديگر چرا؟' گفتند: 'شغالى که به ما فروختى پيغامى نبرد و فرار کرد' مرد دهاتى گفت: 'نبايد چنين باشد' بعد به زنش گفت: 'برو چاى درست کن' زنش گفت: 'نمى‌توانم' مرد دهاتى بلند شد و کارد انداخت و روده را پاره کرد اما جورى نشان داد که سر زنش را بريده. تاجرها با تعجب به اين ماجرا نگاه کردند و گفتند: 'چرا همچى کردي؟ ما چاى نمى‌خواستيم' مرد دهاتى گفت: 'غصه نخوريد الان زنده‌اش مى‌کنم' آن‌وقت شلاق را برداشت و محکم به پشت زنش زد. زنش فورى بلند شد و نشست. مرد دهاتى گفت: 'برو چاى بياور' زنش گفت: 'چشم الان حاضر مى‌کنم' تاجرها که ديدند مرد دهاتى زنش را با کارد کشت و با شلاق زنده کرد و ادبش کرد به او گفتند: 'دو دفعه که ما را گول زدي! حالا بيا اين کارد و شلاق را به ما بفروش.' مرد دهاتى گفت: 'نه، فروشى نيست. من بايد اينها را با خودم داشته باشم. اگر يک موقع زنم به حرفم گوش نکند مى‌بايست اين‌طورى او را ادب کنم.' تاجرها آن‌قدر به او التماس و خواهش کردند تا اينکه مرد دهاتى حاضر شد و کارد و شلاق را به تاجرها به قيمت گران و زياد فروخت.
تاجرها به شهر برگشتند و به خانه‌هاشان رفتند يکى از آنها چند نفر را مهمان کرد و به زنش گفت: 'برو فلان کار را بکن' زنش گفت: 'کمى صبر کن' يک دفعه شوهرش بلند شد و جلو مهمان‌ها با کارد سر زنش را بريد. مهمان‌ها گفتند: 'رفيق! چرا زنت را کشتي؟' مرد گفت: 'هيچ غصه نخوريد همين الان زنده‌اش مى‌کنم' بعد شلاق را برداشت و افتاد و جان زن بيچاره و تا مى‌توانست زد. ولى زنش زنده نشد. مهمان‌ها گفتند: 'اين چه کارى بود که کردي؟' مرد بازرگان تازه فهميد چه کار غلطى کرده و خودش به دست خودش زنش را کشته، با خودش گفت: 'اين دفعه هم اين مردک دهاتى مرا گول زد' روز بعد رفيقش به خانهٔ او آمد و گفت: 'کارد و شلاق را امتحان کردي؟' گفت: 'بله امتحان کردم، خيلى خوب بود' رفيقش چيزى نگفت و کارد و شلاق را به او داد. او هم کارد و شلاق را به خانه‌اش برد و چند تا مهمان هم دعوت کرد و خواست جلو روى مهمان‌ها يک خودنمائى و جلوه‌اى بکند. فورى به زنش گفت: 'ناهار را حاضر کن' زن که از همه جا بى‌خبر بود گفت: 'الان مى‌روم' شوهرش فورى با کارد سرش را بريد. مهمان‌هاى او هم گفتند: 'اين چه کارى بود کردي؟ گفت: 'هيچ غصه نخوريد الان زنده‌اش مى‌کنم' بعد با شلاق چند تا زد به پشت زنش ديد زنده نمى‌شود با حال پريشان و اوقات تلخ به خانهٔ رفيقش رفت و گفت: 'اى رفيق! زنم که زنده نشد.' رفيق گفت: 'خوب زن من هم زنده نشده.' رفيقش گفت: 'پس چرا به‌من نگفتي؟' گفت: 'مى‌خواستم تو هم با من همدرد باشي' بعد دوتائى با اوقات تلخ رفتند سراغ مرد دهاتي.
مرد دهاتى که مى‌دانست تاجرها زن خودشان را مى‌کشند و باز به سراغ او مى‌آيند به فکر افتاد و رفت و براى خودش قبر بزرگ گودى کند بعد به زنش گفت: 'من براى خودم يک قبر کنده‌ام يک منقل آتش و يک سيخ هم به من بده من مى‌روم توى قبر سر قبر مرا با سنگ بپوشان يک سوراخى هم براش بگذار' زنش هم همين کار را کرد و بعد به زنش گفت: 'هر وقت تاجرها آمدند و سراغ مرا گرفتند تو گريه و زارى و شيون کن و يک‌دست لباس سياه هم بپوش و به آنها بگو شوهرم ديروز مرده. آنها حتماً سراغ قبر مرا از تو مى‌گيرند آنها را بياور و قبر مرا نشانشان بده و خودت فورى برگرد خانه' القصه تاجرها آمدند و گفتند: 'شوهرت کجاست؟' زن تا اسم شوهرش را بردند شروع کرد به گريه زارى کردن و تو سرش زدن و خلاصه همان‌طور که شوهرش يادش داده بود عمل کرد و تاجرها نشانى قبر او را گرفتند.
وقتى به سر قبر رسيدند يکى‌شان گفت: 'تو برو پشت ديوار تا من انتقامم را از اين مرد بگيرم.' رفيقش گفت: 'مى‌خواهى چه‌کار کني؟' رفيقش گفت: 'سر قبرش سوراخ دارد مى‌خواهم يک کارى بکنم' آن‌وقت رفت و سر قبر نشست تا توى قبر او کثافت کند. مرد دهاتى از توى قبر سيخ داغ را به نشيمن‌گاه تاجر فرو کرد. تاجر فورى تنبانش را بالا کشيد و بلند شد و رفت کنار. بعد رفيقش گفت: 'کار خودت را کردي؟' رفيقش گفت: 'بله، حالا نوبت تست که انتقامت را بگيري' تاجر دومى همين‌که سر سوراخ نشست مرد دهاتى سيخ داغ را به او فرو کرد. تاجر يک آخ بلندى گفت و پاشد فرياد زد: 'دل و اندرونم آتش گرفت' رفيقش گفت: 'از من هم همين‌طور' بعد گفتند: 'برو که روحت بسوزد زنده بودى دل سوزان حالا هم که مرده‌اى کون‌سوزان.' وقتى که ديدند زخمى شده‌اند و جانشان در خطر است از آن آبادى فرار کردند تا خودشان را به جراح برسانند. مرد دهاتى هم که انتقام خودش را گرفته بود از قبر درآمد و يک زندگى خوش و خرمى را شروغ کرد.
- دهاتى و تاجرها
- عروسک سنگ صبور ص ۱۵۱
- گردآورى و تأليف: ابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید