سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

حکایت


شبی دود خلق آتشی برفروخت    شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
یکی شکر گفت اندران خاک و دود    که دکان ما را گزندی نبود
جهاندیده‌ای گفتش ای بوالهوس    تو را خود غم خویشتن بود و بس؟
پسندی که شهری بسوزد به نار    وگرچه سرایت بود بر کنار؟
بجز سنگدل ناکند معده تنگ    چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ
توانگر خود آن لقمه چون می‌خورد    چو بیند که درویش خون می‌خورد؟
مگو تندرست است رنجوردار    که می‌پیچد از غصه رنجوروار
تنکدل چو یاران به منزل رسند    نخسبد که واماندگان از پسند
دل پادشاهان شود بارکش    چو بینند در گل خر خارکش
اگر در سرای سعادت کس است    ز گفتار سعدیش حرفی بس است
همینت بسنده‌ست اگر بشنوی    که گر خار کاری سمن ندروی


همچنین مشاهده کنید