جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در ...


یادم آمد آن حکایت کان فقیر    روز و شب می‌کرد افغان و نفیر
وز خدا می‌خواست روزی حلال    بی شکار و رنج و کسب و انتقال
پیش ازین گفتیم بعضی حال او    لیک تعویق آمد و شد پنج‌تو
هم بگوییمش کجا خواهد گریخت    چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت
صاحب گاوش بدید و گفت هین    ای بظلمت گاو من گشته رهین
هین چراکشتی بگو گاو مرا    ابله طرار انصاف اندر آ
گفت من روزی ز حق می‌خواستم    قبله را از لابه می‌آراستم
آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب    روزی من بود کشتم نک جواب
او ز خشم آمد گریبانش گرفت    چند مشتی زد به رویش ناشکفت


همچنین مشاهده کنید