شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

حکایت در مذلت بسیار خوردن


چه آوردم از بصره دانی عجب    حدیثی که شیرین ترست از رطب
تنی چند در خرقه راستان    گذشتیم بر طرف خرماستان
یکی در میان معده انبار بود    از این تنگ چشمی شکم خوار بود
میان بست مسکین و شد بر درخت    وزان جا به گردن در افتاد سخت
رئیس ده آمد که این را که کشت؟    بگفتم مزن بانگ بر ما درشت
شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ    بود تنگدل رودگانی فراخ
نه هر بار خرما توان خورد و برد    لت انبار بد عاقبت خورد و مرد
شکم بند دست است و زنجیر پای    شکم بنده نادر پرستد خدای
سراسر شکم شد ملخ لاجرم    به پایش کشد مور کوچک شکم


همچنین مشاهده کنید