جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

حکایت


مرا حاجیی شانه‌ی عاج داد    که رحمت بر اخلاق حجاج باد
شنیدم که باری سگم خوانده بود    که از من به نوعی دلش مانده بود
بینداختم شانه کاین استخوان    نمی‌بایدم دیگرم سگ مخوان
مپندار چون سرکه‌ی خود خورم    که جور خداوند حلوا برم
قناعت کن ای نفس بر اندکی    که سلطان و درویش بینی یکی
چرا پیش خسرو به خواهش روی    چو یک سو نهادی طمع، خسروی
وگر خود پرستی شکم طبله کن    در خانه‌ی این و آن قبله کن


همچنین مشاهده کنید