پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

حکایت


شنیدم که پیری شبی زنده داشت    سحر دست حاجت به حق برفراشت
یکی هاتف انداخت در گوش پیر    که بی حاصلی، رو سر خویش گیر
بر این در دعای تو مقبول نیست    به خواری برو یا بزاری بایست
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت    مریدی ز حالش خبر یافت، گفت
چو دیدی کزان روی بسته‌ست در    به بی حاصلی سعی چندین مبر
به دیباجه بر اشک یاقوت فام    به حسرت ببارید و گفت ای غلام
به نومیدی آنگه بگردیدمی    از این ره، که راهی دگر دیدمی
مپندار گر وی عنان برشکست    که من باز دارم ز فتراک دست
چو خواهنده محروم گشت از دری    چه غم گر شناسد در دیگری؟
شنیدم که راهم در این کوی نیست    ولی هیچ راه دگر روی نیست
در این بود سر بر زمین فدا    که گفتند در گوش جانش ندا
قبول است اگرچه هنر نیستش    که جز ما پناهی دگر نیستش


همچنین مشاهده کنید